دلنوشته همسفر الهام (لژیون دوم)
در این دلنوشته میخواهم در مورد خودم و احساسی که نسبت به کنگره دارم صحبت کنم.
حدود سه ماه بعد از مسافرم وارد کنگره شدم. در حقیقت مسافرم بارها از من خواست به کنگره بیایم؛ اما من نمیپذیرفتم؛ چراکه شناختی نسبت به کنگره و نیز امیدی به درمان مسافرم نداشتم. تصور میکردم که مصرف شربت به جای مواد، کاری بیفایده و بیحاصل است. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم و به کنگره آمدم. مسافرم همیشه در مورد انرژی زیادی که از کنگره دریافت میکرد صحبت کرده بود. به دلیل آنکه آن روزها خیلی بیانرژی بودم، تصمیم گرفتم من نیز کنگره را تجربه کنم. در ابتدا قرار بود صرفاً به عنوان مهمان حضور یابم؛ اما وقتی وارد کنگره شدم و همسفران زیادی را با پوشش سفید و شالهای زیبای زرد، نارنجی و سبز دیدم حس خوبی دریافت کردم و احساس کردم به یک مکان پاک قدم گذاشتهام. همه با یکدیگر با مهربانی رفتار میکردند و این حس زیبایی در من به وجود آورد. با توجه به اینکه مسافرم اطلاعاتی از کنگره به من داده بود مسائلی را ناخودآگاه یاد گرفته بودم. در جلسه اول به سمت انتهای سالن و راهنما همسفر احسانه رفتم و کنار ایشان نشستم. هیچوقت لبخندهای ایشان را فراموش نمیکنم. بعد از اتمام جلسه کنار من بودند و مثل خواهر برای من از کنگره صحبت کردند. بعد از آن تصمیم گرفتم به طور مستمر در کنگره حضور یابم؛ چون حس میکنم بدون این مکان دیگر نمیتوانم زندگی کنم. ورود به کنگره در من تغییرات زیادی به وجود آورد چه از نظر ظاهری، چه از نظر اخلاقی و باطنی. آموختم درست زندگی کنم و همسر و مادر خوبی برای فرزندانم باشم.
کنگره مکانی است که تکتک افرادش به من درس زندگی و آرامش میدهند، درسهایی که به نظر من در هیچ مدرسه و دانشگاهی تدریس نمیشوند. من کنگره را بسیار دوست دارم و حالم در کنگره خیلی خوب است. با وجود راهنمایی که بدون هیچ چشمداشتی و با عشق پاکش تمام دانایی و آگاهیهای خود را در اختیار من قرار میدهد تا بتوانم به آرامش برسم.
من خدای مهربانم را شکر میکنم که به کنگره آمدم. از آقای مهندس و خانواده محترم ایشان و راهنمای خوبم همسفر طاهره و همه عزیزان شعبه حسنانی تشکر و قدردانی میکنم و حال خوبم را مدیون وجود پربرکتشان هستم.
دلنوشته همسفر ربابه (لژیون دوم)
من در ابتدا و پیش از ورود به کنگره تصور میکردم انسان خیلی بامحبت و عاشقی هستم که به اطرافیانم عشق میورزم؛ ولی بعد از اینکه در کنگره آموزش دیدم، متوجه شدم که انسانی معاملهگر بودم؛ چراکه به هر کسی محبت میکردم دوست داشتم چندین برابر به من محبت کنند. با اینکه به خانوادهام زیاد محبت میکردم و عاشق آنها بودم؛ ولی هیچ وقت حال خوبی نداشتم.
از وادی چهاردهم یعنی عشق و محبت آموختم مانند خورشید باشم. اگر برای کسی کاری انجام میدهم؛ نبایستی از او هیچ انتظاری داشته باشم. من آموختم عشق و محبت را باید بیمنت نثار کنم و وقتی کاری را بیهیچ چشمداشتی برای کسی انجام میدهم، حال خیلی خوبی خواهم داشت. من یاد گرفتم اگر برای خوشحالی کسی نمیتوانم کاری انجام دهم، میتوانم با لبخند حال او را دگرگون کنم.
وادی چهاردهم به من آموخت اگر در کنار مصرفکنندهای هستم میتوانم به او عشق بورزم و به او محبت کنم، کاری که پیش از ورود به کنگره برای من بسیار دشوار بود.
ممنونم از آقای مهندس که با جادوی کلامشان نه تنها آموزش میدهند؛ بلکه دلها را روشن میکنند. امیدوارم بتوانم هر روز عشق را بیشتر بفهمم و زندگی کنم.
رابط خبری: همسفر زینب رهجوی راهنما همسفر طاهره (لژیون دوم)
عکاس: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون اول)
ویرایش: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون اول) دبیر دوم سایت
تنظیم و ارسال: همسفر مرجان رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون اول) دبیر سایت
همسفران نمایندگی حسنانی
- تعداد بازدید از این مطلب :
100