روزی بود که دیگر هیچ چیز معنا نداشت، نه صبح و شب فرق میکرد، نه امیدی در دل مانده بود. جهان برایم خاکستری شده بود و نفسهای من بوی خستگی میداد. احساس میکردم تمام درها بسته هستند و من، فراموششده دنیا هستم. چهقدر سخت است وقتی خودت دشمن خودت میشوی و هر فکر، تیشهای است بر ریشه آرامشت، وقتی چشمانت باز است؛ اما در تاریکی میچرخی و نمیدانی راه کجا است. من در آن روزها، گمشدهای میان ترس و تکرار بودم.
درست در همان لحظه که هیچ امیدی نبود، جایی در درون من صدایی آرام گفت: میشود، فقط بخواه. همان صدا مرا به نوری رساند از جنس محبت، از جنس ایمان، نوری که میگفت: شروع کن. قدم در راهی گذاشتم که پر از سؤال بود؛ اما در هر قدم، بخشی از تاریکی درونم فرو ریخت. یاد گرفتم ببینم، بشنوم، بفهمم، و آرامآرام انسانی در درون من متولد شد.
در مسیر دانستم که رهایی؛ یعنی شناخت، ساختن، باور کردن دوباره خود؛ یعنی در دل درد بمانی؛ اما تسلیم نشوی و در اوج ناامیدی، ایمان را از نو بسازی. فهمیدم هیچ چیز در این جهان بیحساب نیست، دردی بیدلیل نمیآید و هیچ اشکی بیثمر نیست. دردها آمدند تا بیدارم کنند، تا از من انسانی بسازند که درک کند. آری، گاهی رنج همان رحمت است، فقط در لباسی سختتر، آموختم که سقوط پایان نیست، سقوط؛ یعنی فرصتی برای برخاستن، دیدن ضعفها و دوباره ساختن است.
و چه زیبا است لحظهای که انسان، پس از هزار شکست، هنوز تصمیم میگیرد برخیزد. در این سفر یاد گرفتم سکوت کنم، نه از ترس، بلکه از فهم، فهمیدم که هر انسانی درونش داستانی دارد و من از آن بیخبرم، پس قضاوت را رها کردم و عشق را جایگزین آن نمودم. در میان راه، یاد گرفتم ببخشم خود را، گذشته را و تمامی کسانی را که در ناآگاهی من را زخمی کردند. بخشش؛ یعنی رها شدن از بند نفرت، بخشیدن خود به آرامش، و آرامش همان گمشده تمام عمرم بود.
یاد گرفتم شکرگزار باشم، برای هر صبحی که بیدار میشوم، هر نفسی که با آرامش میکشم، برای آنهایی که راه را نشانم دادند. یاد گرفتم عشق تنها واژهای زیبا نیست عشق؛ یعنی دیدن نور در دل تاریکی، لبخند زدن در میان درد؛ یعنی ادامه دادن و امروز من دیگر از گذشته فرار نمیکنم و آن را میپذیرم؛ چون بخشی از من است. بدون تاریکی، نوری در کار نبود، بدون شکست، فهمی در کار نبود. فهمیدم که خدا همیشه هست، نه در آسمان دور، بلکه در تکتک نفسهای ما، در نگاه بیدلیلی که لبخند میزند. امروز در دل خود نوری حس میکنم که خاموش نمیشود.
اکنون میدانم که زندگی میدان جنگ نیست، هر مشکل درسی دارد و هر تلخی پیامی، گاهی میایستم، به آسمان نگاه میکنم و در پایان هر شب به خود میگویم: تو هنوز در مسیر نوری، هنوز در سفر عشقی، راه شاید طولانی باشد؛ اما تو در مسیر درستی هستی.
تمامی دستور جلسات کنگره، مانند دانههایی از حقیقت هستند، اگر با جان شنیده شوند، در خاک وجود میرویند و ثمره آن آرامش و ایمان است. اینجا، کلمات جان دارند. هر دستور جلسه، آینهای است که خود حقیقی ما را به ما نشان میدهد و ما، رهجویان راه روشن، با گوش جان میشنویم تا شاید خود ما نوری شویم برای دیگری، اینجا جایی است که نور از دل تاریکی سر میزند و ما میدانیم که روزی به نور رهایی خواهیم رسید.
اکنون، زندگی کمی تیره و تار مینماید؛ اما دیری نمیگذرد که همه چیز بهتر خواهد شد. فراموش مکن، این یک واقعیت است، تا باران نباشد، رنگینکمان نیست، تا تلخی نباشد، شیرینی نیست. گاه همین دشواریها است که از ما انسانی نیرومندتر و شایستهتر میسازد، و خورشید بار دیگر درخشیدن را آغاز میکند. از خدای خود شاکرم که اذن ورودم را به کنگره داد، تا من در این مکان مقدس، با امید و آرامشی وصفناپذیر، کنار انسانهایی که بوی محبت میدهند، به راه خود ادامه دهم، تا نوری شوم برای دیگری و خدمت کنم.
رابط خبری: همسفر فرزانه رهجوی راهنما همسفر اشرف (لژیون اول)
نویسنده: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر اشرف (لژیون اول)
عکاسخبری: همسفر مرضیه رهجوی راهنما همسفر طاهره (لژیون هفتم)
ویراستاری و ارسال: همسفر فاطمه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی هاتف
- تعداد بازدید از این مطلب :
94