همسفر فاطمه در دلنوشته خود بیان کرد:
روزگاری در این دنیای پر فریب و نیرنگ، گویی آرزوهایم را روی آب نوشتم، آب آنها را با خود برد؛ با خود گفتم آیا رویاهایم روزی به حقیقت خواهند پیوست یا نه؟ از نگاه پر طعنه و قضاوتهای دیگران بی رمق و نالان ساحل را ترک کردم.
بس است رهایم کن، آخر چرا قضاوتم میکنی؛ گویی بر کرسی خداوند تکیه زدهای و مرا از بالا مینگری و خودت بری از اشکال هستی، خیر عزیزم این چنین نیست؛ آن چه در من میبینی گویی در آینهای شفاف خود را مینگری، تو خود منی، خود را از من جدا مبین و برایم حکم صادر نکن، از آنچه در من می بینی و منزجرت میکند بدان از آن ناخالصی در وجود تو زیاد نباشد کم نیست که برایت آشناست.
حال اگر راست می گویی بیا و کفشهایی را که من سالها پوشیدهام و در مسیر درد و رنج راه رفتهام را بپوش با آنها قدم بزن و پا جای پاهای من بگذار.
حال بیا خبری برایت دارم، آب نوشته مرا به گلستانی رسانده بود که مرا بدانجا دعوت نمودن، در ابتدای ورودی آینهای شفاف داشت ناگاه در آن آینه عیوبم را دیدم حالم دگرگون شد!
میزبان دستم را گرفت و گفت اندوهگین مباش درمان این ناخالصیهایت نزد ماست، پله پله تا یک سال درمان میشود، خواستم بگویم تویی که قضاوتم میکردی، من مدتی است از جنگ با نفسم مقداری از سرزمین اشغال شده شهر وجودیم را پس گرفتهام و دیگر مرا با تو کاری نیست، لطفا سربازهای مهاجم زبان، افکار و اعمالت را به مکانی دیگر منتقل کن وگرنه مغلوب سربازانم خواهی شد؛ چون در آن قصر باشکوه مردان و زنانی با اندیشههایی ژرف سربازان شهر وجودیم را آموزش دادهاند که برای تو دور از ذهن است.
پس تو را بخیر و ما را به سلامت.
نویسنده: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر نیلوفر ( لژیون پنجم)
رابط خبری: همسفر هنگامه رهجوی راهنما همسفر نیلوفر (لژیون پنجم)
ویرایش و ارسال: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر نرگس نگهبان سایت( لژیون اول)
همسفران نمایندگی صبا
- تعداد بازدید از این مطلب :
149