English Version
This Site Is Available In English

دلنوشته

دلنوشته

وقتی لباس سفید پوشیدم، حس کردم شاید قرار است دوباره متولد شوم...
نه از مادر، بلکه از رنج‌هایی که سال‌ها مرا در تاریکی نگه داشته بودند  رنج‌هایی که خودم باعث آن بودم.
لباس سفیدم، نه فقط یک پوشش، که پرچم صلحی بود میان من و خدای درونم.
احساس کردم خدا مرا در آغوش گرفته و گفته است! بنده‌ام، خوش آمدی به روشنایی. سال‌ها رنگ سیاهی درونم را پنهان می‌کردم! اما امروز، دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارم. لباسم، مثل روحم، سفید است…پاک از تظاهر، خالص از دروغ، آزاد از زنجیرهای دیروز. هر دکمه‌اش را که بستم، انگار بابی تازه از زندگی را گشوده‌ام. یاد روزهایی می‌افتم که فکر می‌کردم رهایی فقط یک رؤیا است، اما حالا خود رؤیا را زندگی می‌کنم. در آینه به خودم نگاه می‌کنم، انسانی را می‌بینم که یاد گرفته از خاکستر خطا، بال پرواز بسازد. لباس سفیدم به من یادآوری می‌کند که بخشیده‌ام و بخشیده شده‌ام. یادآوری می‌کند که عشق، از دل تاریکی زاده می‌شود. امروز در کنار هم‌سفرانم ایستاده‌ام، همه با لباس‌های سفید همه با دل‌هائی روشن. گویی جمعی از فرشتگان زمینی هستیم که آمده‌ایم تا عشق را تمرین کنیم. هر نگاه، هر لبخند، هر اشک… در این جمع، بوی امید می‌دهد. لباس سفید برای من فقط نماد نیست. سوگندی‌ است که هر روز با خود تکرار می‌کنم، که دیگر به ظلمتِ گذشته بازنگردم. نوری باشم برای دیگری، همان‌طور که راهنمایم نوری برای من شد. امروز می‌دانم؛ سفید، رنگِ رهایی‌ است! رنگِ ایمان، رنگِ عشق، رنگِ دوباره شدن. و من، با تمام وجود، سپاس‌گزارم از این مسیرِ مقدس که مرا به این سپیدی رساند.

دلنوشته مسافر: محسن لژیون۲۰
بارگذاری: مسافر مجید ِلژیون۷

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .