خستهام، پریشانم، مضطربم. از آن دورترین زمانی که در خاطر دارم، دویدهام، با اضطراب دویدهام و اینک در میانهٔ راه تنها دست آوردم خستگی ست. نمیدانم کجای این مسیر پرتلاطم بود که با خود اندیشیدم: شاید کسی باید بیاید، کسی که دردهایم را با او قسمت کنم، کسی که تکیهگاهی باشد برای آرمیدن. کسی باید در کنار من و همراه و همقدم و معنا بخش این دویدنهای بیحاصلم باشد. خواستم، خاستم و به دنبالش گشتم و او را یافتم و به دنبال خود کشیدم تا اینسوی مرزهای تنهاییم. آمد، مرا یافت و به دنبالم به راه افتاد تا هرکجا که بردمش اما اینهمهٔ ماجرا نبود! من مسئولم... مسئول او و طفلی که به دعوت من پای بر این گسترهٔ هزار رنگ با هزارتوهای بیحدوحصرش نهاد. پس بیشتر دویدم، باانگیزهتر اما مضطربتر. برای خودم فقط آرامش میخواستم اما برای اینان همهٔ دنیا را، پس بیشتر دویدم، نگرانتر، پریشانتر...
.jpg)
همهٔ دنیا کجا و دستان ناتوان من کجا؟! خستگی اگر با یأس همراه شود ترسی کمرشکن میزاید و کمر خستهٔ من یارای تحمل آن را ندارد. باید معجزهای رخ دهد تا سر پا بایستم و این مسیر توانفرسا را برای همراهانم سهلتر کنم. خواستم، خاستم و به دنبالش گشتم و یافتم آن معجون معجزه را ... آن برف سپیدی که با احتراق فندکی کوچک، آب میکرد یخ یأس درونم را و خاموش میکرد شعلههای حسرت را. آرامم میکند این معجون. گویی تمام دنیا از آنمن است، گویی هم اوست که نیروی واژگون کردن این تقدیر واژگون را بهآسانی یک پک عمیق به من ارزانی میدارد و مرا به قلههای فراموشی شیرینی رهنمون میشود که همیشه آرزویش را داشتهام و چه دلچسب است این فراموشی!
زمان میگذرد لیک بیشتاب! و من اینک یافتهام آنچه را که همیشه خواستهام و به آن دست نیافتهام!
آرامم، بگذار همهٔ جهان در تبوتاب هرچه میخواهد بماند، من آرامم.

سالهای سال در شتاب ثانیهها بیوقفه دویدهام، حالا در این روزهای کشدار فقط در حال پرسه زدن در عمق سطحیترین معانیام! حالم را میفهمی؟! ساعتها دستمالی به دست گرفته، میسایم! سطح میزتحریر را میسایم و با تمامی سلولهای خاکستری مغزم به آن آخرین میکرب برجایمانده بر آن میاندیشم! همهجا را برق میاندازم، گرچه کاملاً راضی نشدهام، به آن خیره میشوم، لذت میبرم اما برق اشک را که در چشمان نگران همسرم میبینم، بدون هیچ فکری تنها میلی عمیق برای کام گرفتن از چند دود در دل احساس میکنم. همهچیز خوب و آرام است، درک نمیکنم که او از چه روی اینگونه گریان است! وقتی به صحبت مینشینیم و اتهامات واهی او را میشنوم چنان برآشفته میشوم که میخواهم زمین و زمان را برهم زنم... چگونه میتواند تا این حد دچار وهم شده و مرا معتاد خطاب کند؟ چگونه میتواند بیدلیل آرامش مرا بر هم زده و دنیای آرامی را که بهسختی برای خودساختهام به جنجال کشاند؟
این روزها دوباره اوضاع دگرگون شده است. انگار از معجون معجزه نیز کاری ساخته نیست! از آن انرژی فراوان که مرا نیرومندترین مرد دنیا میکرد خبری نیست، بدنم توان کوچکترین کاری را ندارد. آن تمرکزی که مرا قادر به حل سختترین مسائل میساخت جای خود را به پریشانفکری عجیبی داده که امکان تمرکز بر سادهترین امور را از من گرفته! آن شادابی که موجب میشد ساعتها با دخترکم عروسک بازی کنم به خمودگی تبدیل شده است. همهٔ اینها را برای اولین بار با صدای هقهق آشنایی که در پی طوفان خشمم، فضای خانه را پرکرده بود بهعین دیدم! من که آزارم به موری نمیرسید و صدای بلندم را احدی نشنیده بود، این روزها گاه در میان بهت و حیرت همه و حتی خودم چنان فریاد میکشم که همه را از خود گریزان میکنم. همه میتوانند از این موجود تازه متولدشده فرار کنند اما خودم را چه کنم؟ ایکاش راهی بود تا خود نیز از او بگریزم! لعنت به این تقدیر! لعنت به تو ای زندگی! سهم من از تو فقط تلاش بی پاداش، نومیدی و دویدن و نرسیدن است؟!
خداوندا دیگر هیچچیز آرامم نمیکند! ای مهر بیپایان، من نیز بندهٔ توام... ای یار و یاور خستگان، خستهام مرا دریاب. ای توانای مطلق این ناتوانترین را به حال خود وامگذار. پای رفتن ندارم و اصلاً نمیدانم به کدامین سو باید رفت!

نفهمیدم چه اتفاقی افتاد فقط دیدم زمانی همهٔ عزیزانم طوری نگاهم میکنند که انگار جزام گرفتهام! نگاههایشان سرشار از ترسی آمیخته به ترحم بود. کمکم از همه فرار کردم، از آن نگاههایی که آزارم میداد، از نگاههای مرد تکیده در آینه که باپوستی افتاده و جوشی کهنه بر گونه و با آن چشمان بیفروغ که هر وقت به من مینگریست، بیوقفه زار میگریست، به انزوای آن اتاق لعنتی پناه بردم. دیگر تنبوری که شریک غم و شادی سالیانم بود نیز با انگشتان بیرمقم بیگانه بود! فضای اتاقی که مملو از دود و سکوت، تنهایی و اندوه بود بر سینهام فشار میآورد! بیرون ازاینجا زندگی هرچند ماتمزده، جریان داشت...
میخواستم کاری کنم. باید کاری میکردم. آخرین رمق را به کار گرفته راه افتادم!
این روزها فکر میکنم شاید به خاطر آن شبی که بر سجاده، در حال خلسه با تضرع از خدا خواستم که دستم را بگیرد، ناگاه آنها را در دستان مقتدر مردی یافتم که با نیرویی حیرتانگیز مرا از این کابوس بیدار کرد و از آن مرداب بیرون کشید. هر گامی که برمیدارم با پاهای اوست، قدمهایم را فقط اگر بر جای پای مطمئن او بگذارم روبهجلوست وگرنه باقی درجا زدن است و عقب رفتن!

اینک من یک مسافرم، همسفرم عشق است و راهنمایم مهر. من یک مسافرم، مقصدم نیل به تعادل است و مسیرم آنچنان امن که هیچ اهریمنی قادر به انصراف من از این سفر نخواهد بود. گرچه پایم هنوز لنگ است اما دستانم در دستان مقتدر مردی است که ...
غرض از توصیف آنچه بدان اشاره کردم، شرح این واقعیت بود که خاستگاه اولیهٔ هر حرکتی که در زندگی انجام میدهیم، پاسخ (درست یا غلط) به ضرورتی است که احساس میکنیم. بهنوعی میتوان گفت: خواستن، درک ضرورت است و توانستن، نتیجهٔ حرکت در مسیر اجابت آن و انتخاب این مسیر تحت تأثیر دانش، فرهنگ، تواناییهای فردی، شرایط اجتماعی و دهها فاکتور دیگر صورت میگیرد. مثال ساده برای توضیح عرایضم، همان است که در بالا بدان اشاره کردم: پرداختن به اموری که تناسب منطقی با تواناییها، علایق و درکل، شخصیت ما ندارد غالباً ما را دچار سرخوردگی میکند. عدم شناخت صحیح و کامل از "خود" و بها دادن بیشتر به آنچه از عهدهٔ ما خارج است، احساس ضعف و ناتوانی به همراه خواهد داشت. به عقیدهٔ من مهمترین فاکتور در جملهٔ معروف "خواستن توانستن است"، تشخیص درست و واقعی "خواسته" است. خواستن اگر ریشه در تعقل و شناخت نداشته باشد همان است که: من دنیا را برای خانوادهام میخواهم و چون نمیتوانم جز بخش بسیار کوچکی از آن را برایشان فراهم کنم دچار سرخوردگی میشوم و در گام دوم میخواهم از این سرخوردگی رها شوم پس به دنبال مواد مخدر میروم. اینجا وقتی حاصل خواستن و توانستنم را مشاهده میکنم در نقطهای از مسیر، من میمانم و آنچه خلق کردهام: مردابی که نهتنها خودم بلکه عزیزترین کسانم را به کام میکشد! تا اینجا نه خواستنم درست بوده، نه حرکتم و نه توانستنم! درجایی از این راه میدانم که راه را غلط پیمودهام اما تا وقتیکه عمیقاً نخواستم، توانستنی در کار نبود. به قول عزیزی، دانستن بدون خواستن، توانستنی به بار نمیآورد! تنها زمانی که موفق شدم عقل، احساس و ضرورت را عریان در مقابل هم قرار داده و بیطرفانه جدال آنها را نظاره کنم مطمئن شدم که حدیث خواستن چیست و برای توانستن حرکتی باید هرچند دردناک. خلاصه آنکه میخواهم به تعادل برسم، میخواهم آن "خود" ارزشمند را از درون این موجود پریشان بیرون کشم و چارهای جز زایش دوباره ندارم. زایش هم هماره با درد همراه است پس مهیای سفر میشوم، مرد سفر میشوم و گامبهگام، وادی به وادی همراهت میآیم و مؤمنم به اجابت این خواستن، محتاجم به طریقت این حرکت و مشتاقم به اصالت این توانستن.
با احترام؛ مسافر پژمان رهجوی آقای مهدی زارع
تنظیم و ارسال دلنوشته: راهنمای تازه واردین مسافر محمد رضا
نمایندگی مسافران نایین
- تعداد بازدید از این مطلب :
365