یازدهمین جلسه از دوره پنجاه و هشتم کارگاههای آموزشی خصوصی کنگره ۶۰، نمایندگی پرویناعتصامی اراک، با استادی مسافر رضا، نگهبانی مسافر جواد و دبیری مسافر حمید، با دستور جلسه:
«وادی هشتم و تاثیر آن روی »
در روز یکشنبه، ۲۰ مهرماه ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۰ برگزار گردید.
خلاصه سخنان استاد
سلام دوستان، رضا هستم، یک مسافر.
در ابتدا، از دبیر عزیز جلسه، ایجنت محترم شعبه آقای حبیب که این فرصت خدمت را به من دادند، همچنین از نگهبان و دبیرشان، و به رسم ادب از راهنمای گرانقدر خودم، آقای رضا، که در تمام این مسیر پشتیبانم بودند تا بتوانم به این جایگاهها برسم و از آن لذت ببرم، صمیمانه تشکر میکنم. همچنین از همه اساتیدی که در این مسیر به من کمک کردند، بینهایت سپاسگزارم.
در رابطه با دستور جلسه،
«وادی هشتم و تاثیر آن روی من»،
اگر بخواهم صحبتی داشته باشم، باید بگویم که برای من چند نکته کلیدی دارد. آنچه میخواهم بگویم، برداشت درونیِ شخصیِ خودم از این وادی است.
ما در کنگره، از یک مبدا مشخص، به سمت یک مقصد مشخص در حرکتیم. هر یک از این وادیها، مانند ایستگاههایی هستند که با گذر از هر کدام، یک "توشه راه" برای ادامه سفر دریافت میکنیم. وادی اول، توشهای است برای ورود به وادی دوم، و به همین ترتیب. برای وارد شدن به هر وادی، میبایست وادی پیشین آن را به خوبی گذرانده و درک کرده باشیم. این بدان معناست که بهترین راه این است که فرد تازهوارد، از همان ابتدا وادی اول را به درستی بیاموزد.
«با تفکر، ساختارها آغاز میشود.» این جمله بیربط به حرکت درونیای که برای ما اتفاق میافتد نیست. اول باید وادی اول را یاد بگیریم، سپس قدم به وادیهای بعدی بگذاریم تا بتوانیم از "توشه راه" هرکدام بهره ببریم و در نهایت به وادی هشتم برسیم.
پیام اصلی این وادی برای من این است: «لازم نیست از ابتدا تمام مسیر و تمام راههای ممکن را بدانی. فقط کافی است حرکت را آغاز کنی. با شروع حرکت، راه خودش را به تو نشان خواهد داد.»
یک تجربه شخصی برایتان بگویم: روزی که وارد کنگره ۶۰ شدم (در شعبه عباسآباد)، افرادی را میدیدم که "اعلام سفر" میکردند و از پنج سال، هفت سال پاکی میگفتند. برای من بسیار عجیب بود که انسانی بتواند هفت سال مواد مصرف نکند و در سلامت کامل باشد. اما وقتی نگاه کردم، دیدم که این مسیر واقعاً امکانپذیر است. برای اینکه ببینم این اتفاق برای من هم میافتد، یک "حرکت درونی" را آغاز کردم. پیش از این، هرگاه میخواستم حرکت کنم، به دیگران نگاه میکردم تا ببینم آیا من هم میتوانم مانند آنها باشم یا نه. اما این بار، حرکت درونی من بود که مرا به پیش برد و با حرکت کردن، راه برایم نمایان شد. من هم باور کردم که این اتفاق برایم میافتد و حالم میتواند خوب شود.
به نظر من، پیام این وادی این است: «مسیری که انتخاب کردهای درست است؛ با قدرت به سویش برو. اما هدفت را آنقدر بزرگ نکن که غیرقابل دسترس به نظر برسد.» من هم میتوانم هدف بزرگی داشته باشم، اما باید قابل درک و دستیافتنی باشد تا بتوانم به سویش قدم بردارم. همین حرکت تدریجی و پیوسته است که راه را هموار میکند.
بخش دوم صحبتم درباره "پیمان" در وادی هشتم است:
روزی که برای بستن پیمان درخواست دادم، راهنمام آقای رضا از من پرسید: «آمادهای؟» و من گفتم: «بله.» وقتی به تهران رفتم و اجازه بستن پیمان را از آقای مهندس دریافت کردم، در آن لحظه فکر میکردم ضدارزشهای درونم چیزهای کوچکی هستند؛ یک دروغ کوچک، یک غیبت، یا یک کمکاری. اما وقتی شروع به نوشتن "سیاهه" ضدارزشهایم کردم، تازه فهمیدم که انسان چقدر میتواند ضدارزش داشته باشد.
به یاد دارم آقای خدامی (اگر اشتباه نکنم) به شعبه ما آمده بودند و در جلسه تأکید کردند: «بروید پیمان ببندید. اگر در سیاهه شما هزار ضدارزش هست، آنها را بنویسید. اگر بتوانید به حتی یکی از آنها عمل کنید و آن را ترک کنید، یعنی به پیمان خود پایبند بودهاید.»
خاطرم هست که نوشتن سیاهه و بستن پیمان، چند ساعتی برایم طول کشید. وقتی آقای مهندس اجازه دادند، رفتم و پیمانم را بستم و سیاهم را با صدای بلند خواندم. پس از آن، اتفاقات خاصی برایم افتاد. در ابتدا، بسیار آزاردهنده و سخت بود؛ گویی نیروهای منفی میخواستند مرا منصرف کنند که: «رضا، نرو! تو سرباز ما هستی و باید پیش ما بمانی.» اما به تدریج، نیروهای مثبت و الهی به کمکم آمدند و دریچهای به رویم گشوده شد که زیباییها را از طریق آن ببینم.
یک مثال عینی و شخصی برایتان بزنم: پس از بستن پیمان، پروانهای آمد و روی پایم نشست. دوستانم ممکن است بخندند، اما این یک اتفاق واقعی بود که برای من افتاد. بستن پیمان حسی بسیار خوب به من داد و آن دریچه، جهانی تازه را به من نشان داد. در آن لحظه، حتی نمیدانستم در کجای زمان و مکان قرار دارم، اما حسی که به من دست داد، فوقالعاده بود.
در رابطه با این دستور جلسه، فقط میتوانم بگویم: راهنمام آقای رضا همیشه میگفت: «مطالب کتابی کنگره را یاد بگیر، اما آنچه را که خودت حس میکنی و برداشت شخصیات است، بیان کن.» من پیمان بستم و این کار بسیار به من کمک کرد و اتفاقات بسیار خوبی در زندگیام رخ داد. مطمئناً مشکلات برای همه وجود دارد، اما برای من پس از آن، اتفاقات خوبی رقم خورد.

حرف آخر در مورد حرکت و پیمان:
برادرم، میلاد، اینجا حضور دارد. من با او پیمان برادری بستهام و او برادر من است، اما این به معنای برابر بودنمان در همه چیز نیست. دوازده سال پیش، میلاد از داخل منزل به زندگی مردم نگاه میکرد. یک روز آمد و گفت: «میخواهم حرکت کنم و کاری انجام دهم.» اما من نپذیرفتم و از ترس اتفاقی که ممکن است برایش بیفتد، به او گفتم: «نمیشود.» زمانی که سر کار بودم، گفت: «میخواهم به دانشگاه بروم.» من گفتم: «صبر کن، خودم میآیم و تو را میبرم.» اما او گفت: «نه، خودم با اتوبوس میروم. اگر نیاز داشته باشم، به تو میگویم.» او خودش به دانشگاه فلق رفت و کارهای ثبتنامش را انجام داد. بعد به من گفت: «من برگشتم خانه.» حالا او در خانه خودش زندگی میکند و به من گفت: «میخواهم این کار را انجام دهم.» من مجددا نپذیرفتم و باور نمیکردم که میلاد از پسِ آن کار برآید. اما میلاد رفت، فوقلیسانسش را گرفت و به جایگاههای بهتری دست یافت.
نکته اینجاست: تنها مانع سر راهش، "ترس" بود. اما این ترس نتوانست در برابر عزم او بایستد. میلاد توانست بر ترسش غلبه کند و به این جایگاه برسد.
یک تجربه کوتاه دیگر از خودم: من به کوهنوردی و غارنوردی علاقه زیادی دارم. زمانی که وارد این مسیرها میشوم، وقتی به جلو نگاه میکنم، میبینم مسیر بسیار سخت است و خسته میشوم و به فکر بازگشت میافتم. اما وقتی به پشت سر نگاه میکنم، میبینم مسیر طولانیای را آمدهام. این نگاه به گذشته، به من ثابت میکند که توانستهام اینقدر بیایم، حتماً میتوانم تا انتها نیز بروم. همین نگاه، به من قدرت میدهد تا با انرژی بیشتری به راهم ادامه دهم و در نهایت، این پشتکار بود که باعث شد به جایگاه کنونیام برسم، آن را حس کنم و از آن لذت ببرم.
از اینکه به صحبتهایم توجه کردید، از همگی شما سپاسگزارم.
📸عکس🖋️ تایپ، تنظیم و ارسال:
مسافر محمدرضا (لژیون دوازدهم)
«مسافران نمایندگی پرویناعتصامی اراک»
- تعداد بازدید از این مطلب :
133