دلنوشته تعدادی از اعضای لژیون چهاردهم نمایندگی شفا
.jpg)
مسافر محسن:
من یک مکانیک هستم، عمری با موتورهای خراب و صداهای بیجا سر و کله زدهام. همیشه میدانستم هیچ موتوری بیدلیل صدا نمیدهد، هیچ کارتری بیدلیل روغن کم نمیکند و هیچ ماشینی بیدلیل از حرکت نمیایستد. اما یک روز رسید که خودم خراب شدم. موتور وجودم کمپرس از دست داده بود، استکانیهام خالی بودند و هر صبح با صدای تقتق درونم بیدار میشدم. دیگر هیچ آچاری به کارم نمیآمد.
تا اینکه رسیدم به کنگره ۶۰… جایی که یک تعمیرگاه بزرگ برای دل و جانم شد. اولش سخت بود، مثل وقتی که پیچهای موتور زنگ زده باشند و هر بار که آچار میزنید پیچ ها بریده میشود. اما قدم به قدم یاد گرفتم هر عیبی راه حل دارد، حتی خرابیهای روح آدم. در این سفر، ترکها و شکستگیهای زیادی دیدم؛ مثل وقتی که سرسیلندر ترک خورده باشد. فوت مادرم، اختلاف با همسرم، مشکلات زندگی… ولی فهمیدم همین ترکها باعث میشوند آدم محکمتر و دقیقتر موتور درون خودش را جمع کند و ببندد.
راستش اگه راهنمای خوب نداشته باشیم، مثل این میماند که بخواهی موتور پیچیدهای را بدون نقشه و استادکار ببندید. من خوشبخت بودم راهنمایم در کنارم بود. با صبر و محبتشان مثل یک استادکار قدیمی دستم را گرفتند، قشنگ به من یاد دادند کجا باید آچار بخورد و کجا باید صبر کنم. خیلی جاها فکر میکردم دیگر موتور درونم روشن نمیشود، کمک و راهنمایی ایشان باعث شد دوباره جرقه و استارت بخورم.
و حالا، در پایان این سفر، حس میکنم موتور دلم دوباره روشن و روان کار میکند. کمپرس برگشته است، روغنکاری شده ام، صدایم نرم و دلنشین شده است. آمادهام که مسیر را ادامه بدهم، کیلومتر بخورم و راههای تازهای را تجربه کنم. کنگره به من یاد داد که حتی خرابترین موتور هم اگر استادکار ماهر داشته باشد و درست سرویس شود، دوباره میتواند راه بیفتد. من هم الان مثل همان موتورم؛ روشن، آمادهی حرکت، با حالی خوب و به آینده امیدوار......
برای همه آرزو میکنم در این مسیر با حال خوش به رهایی برسند.
مسافر احمد:
امروز با قلبی پر از احساس و دلی سرشار از امید قلم بر دست میگیرم و بر روی کاغذ مینویسم. امروز میخواهم از سفری بگویم که شاید بسیاری از ما را به چالش کشانده است سفری به تاریکی اعتیاد و بازگشت به زندگی.
من با قلبی پر از ناامیدی و سرشار از درد روزهای خود را میگذراندم. مواد شیشه، کریستال در آن روزها به یک دوست خیالی تبدیل شده بود که هرچند به ظاهر آرامش میداد اما حقیقتاً زندگیام را به ویرانهای بدل میکرد. روزهایی را که در دام مواد شیشه، کریستال و کراک گرفتار شده بودم به یاد میآورم. آن زمان زندگیام به یک سفر بیپایان در تاریکی تبدیل شده بود، سفری که هر روز طعم ناامیدی را به من میچشاند. اما راهنما جرقهای از امید را در وجودم ایجاد کرد و با قدم گذاشتن به کنگره توانستم به آغوش گرم و پرمهر خانوادهای جدید ملحق شوم.
آموختم که مشکلات هرگز پایان داستان زندگیام نیستند بلکه فرصتی برای رشد و تغییر هستند، راهنمایم به من یاد داد که با هر شکست باید دوباره برخیزم و برای خودم بجنگم. از راهنمای درمانم که در این سفر دشوار چراغ راه من بود سپاسگزارم. محبت و توجه آن به من کمک کرد تا با چالشهای زندگیام روبرو شوم و دوباره خودم را پیدا کنم، حضورش در کنارم باعث شد احساس کنم هرگز تنها نیستم. امروز به عنوان فردی که در دادگاه کار میکنم مسئولیتهایی را بر عهده دارم که مرا از گذشتهام دور میکند این شغل باعث شده تا تجربههای جدیدی کسب کنم و مهارتهایی بیاموزم که به من کمک میکند تا به سمت آیندهای روشنتر حرکت کنم.
با هر گامی که برمیدارم یادم میافتد که هرگز تنها نیستم و زندگیام در دستان خودم است. راهنمایم به من یاد داد که قویتر از مشکلاتم هستم و میتوانم از تاریکی به سوی نور پیش بروم. من همچنان در این مسیر یادگیری و رشد هستم و امیدوارم داستان من بتواند الهامبخش کسانی باشد که در جستجوی نوری در تاریکیاند.
مسافر علی:
با معرفی کنگره از طریق یک آشنا وارد آن شدم، در لحظه اول کسانی را دیدم که با شور و شوق در حال تکاپو و خدمت به عدهای از همدردان خود بودند. با تفکر افیونی و حال خراب با خودم میگفتم حتما تظاهر به حال خوب میکنند ولی، انسان که با تظاهر انرژی نمیگیرد!
از هر کسی میپرسیدم حالت چطور است میگفت خداراشکر خیلی خوب هستم و روزبهروز بهتر هم میشوم تو هم خوب میشوی عجله نکن، فقط فرمانبردار راهنما و آموزشها باش، در دل خودم با طعنه میگفتم اره شما که حتما راست میگویید! و دائم میخواستم با سوالهای زیاد از سفر دومیها افکار خراب خود را به کرسی بنشانم و به خود و خانوادهام ثابت کنم که دیدید همهاش تظاهر است و اینجا هم جایی نیست که من بتوانم مواد را کنار بگذارم.
وقتی شروع به سفر کردم از راهنمایم دائم میشنیدم که آرام جلو برو و در مسیر درست باش قطعا حالت خوب میشود، اما بازهم باور نداشتم! هرچه جلوتر آمدم دیدم نه، مثل اینکه خبرهایی هست، یک نیروی پاک و انرژی مثبتی در حال هدایت من است و از مسیر تاریکی دورتر و دورتر میشوم. حال وقتی برمیگردم به مسیر قبل و نگاه میکنم میبینم در گذشته داخل باتلاقی بودم که باورش این بود من خیلی چیزها را میفهمم! من میدانم نباید مواد مصرف میکردم، حالا که این اشتباه را انجام دادم دیگر خلاصی از آن معنایی ندارد، به اصطلاح مصرفکنندگان ( لبی که خورد به بافور شسته میشود به کافور ).
امروز به جرات میتوانم بگویم درمان اعتیاد و خلاصی از آن شدنی است به شرطی که در مسیر آموزش کنگره و فرمانبر راهنما باشم. میتوانم آن رویایی که یک روز با زجه و ناله از خدا میخواستم که خدایا پس چهموقع و چهطور میشود که من هم روزی مواد مصرف نکنم و دائم دنبال مواد نباشم را ببینم.
حالا متوجه میشوم من قدر یک جسم سالم را نمیدانستم که بزرگترین ثروتی است که خدا در اختیارم گذاشته، ولی من دنبال چیزهایی دیگر میگشتم. حال امروز را مدیون آقای مهندس و راهنمایم هستم و از خدا میخواهم لیاقت این را به من بده قدر موهبت سلامتی را که هدیه گرفتهام بدانم.
مرزبان خبری: مسافر علیاصغر
ارسال: مسافر محمدرضا ل7
- تعداد بازدید از این مطلب :
65