سلام دوستان علیرضا هستم،یک مسافر. میخواهم امروز دلنوشتهای با عنوان "اگر بخواهی" را با شما به اشتراک بگذارم.
زندگی گاهی آنقدر سنگین میشود که گویی زمین به آسمان میساید. من علیرضا، روزگاری اسیر چرخه باطل اعتیاد بودم؛ تا آنجا که حتی ، سپیدی گیسوان مادرم و خمیدگی قامت پدرم را نمیدیدم اما امروز، به برکت آشنایی با کنگره ۶۰ و آموزشهای جناب مهندس، نه تنها خود را باز یافتهام، بلکه میخواهم این مسیر نجات را با شما عزیزان به اشتراک بگذارم.
فصل اول زندگیم که با سقوط در اعتیاد همراه بود، هنوز در ذهنم زنده است. شبهای طولانی که با افکار پوچ به صبح میرسید، و روزهای تکراری با کولهباری از ترس و اضطراب اعتیاد، همسفر همیشگیام شده بود. همسفری که جز تباهی هدیهای برای من نداشت. از طرفی طعنههای اطرافیان هم دیگر بر من تاثیری نداشت؛ گویی در باتلاقی فرو رفته بودم که هرچه تقلا میکردم، بیشتر در آن فرو میرفتم.
اما فصل دوم زندگیم، همراه با زخمهای جانسوز و سختیهای طاقتفرسا بود. فوت مادرم، اولین ضربه کاری بود که بر پیکر رنجور وخسته ام وارد شد، بطوری که درخلوت وتنهایی خود درغم فراق مادر سالها بی آنکه کسی بداند یا بفهمد می سوختم که ، از دست دادن پدرم در سکوت یک شب تابستانی، مرا به انزوای عمیق کشاند و سنگینی بار مسئولیت را برشانه های من گذاشت. حالا من به عنوان فرزند ارشد، باید به دو برادر و خواهرم امید میدادم و سنگینی این بار را ، هر روز بیشتر بر دوشام احساس می کردم.
اما فصل سوم زندگیم وارد مرحله تازهای شد؛ نقطه عطفی که مسیرم را به کلی تغییر داد. پس از سالها دست و پا زدن در گرداب اعتیاد، خبری چون نور امید به تاریکیهایم تابید. شنیدم که شخصی به نام مهندس در کنگره ۶۰، قوانین زیستن و راه رهایی از چنگال مواد مخدر را آموزش میدهد. بیدرنگ، راهی شدم و به جمع مسافران نور پیوستم. اینجا بود که فصل چهارم زندگیم آغاز شد؛ ورودم به کنگره برایم چون بازگشت به خانه بود.
آغوش گرم دوستان جدید، پیام امید را در دلم روشن کرد و آن پیام این بود: دیگر تنها نیستی. به کمک آموزشها، اعتیادم را درمان میکردم و همزمان راه درست زندگی کردن را میآموختم. یکی از مهمترین درسهایی که از جناب مهندس آموختم این بود که: "سرنوشت مرا دیگران نمینویسند، من باید خودم قلم به دست بگیرم و زندگیم را از نو بنویسم."و از آن زمان شروع به نوشتن زندگی جدید خود کردم.
اکنون وارد فصل پنجم، و مهمترین فصل زندگیام شدهام. در زندگی امروز من، باوری عمیق شکل گرفته است: باور به تمام خوبیها، باور به ارزشها، و اینکه "نمیتوان برگشت و شروعی تازه داشت، اما میتوان ادامه داد و پایانی خوش ساخت." باوری که به من آموخت "خود کرده را تدبیر هست." امروز دیگر میدانم قبله کجاست و به کجا میروم. در کنار دوستانی از جنس مهربانی و عشق، معنای واقعی محبت و گذشت را آموختم و هنوز هم میآموزم.
کنگره ۶۰ برایم بیش از یک مجموعه آموزشی است؛ اینجا خانه دوم من است، خانهای که در هر گوشهاش عشق به هم نوع جاریست.
در پایان، سخنی دارم با کسانی که این دلنوشته را میخوانند و هنوز در چنگال اعتیاد اسیر هستند. دوستان من، اگر شما هم در تاریکیهای زندگی گم شدهاید، بدانید که نور همیشه در دسترس است. من علیرضا، روزی اسیر اعتیاد بودم اما امروز با افتخار میگویم که مسافر راه نور هستم. این متن را نه تنها به عنوان روایت زندگیم، بلکه به عنوان پیام امید به همه درماندگان اعتیاد مینویسم و میگویم: دوست من، رهایی ممکن است؛ "اگر بخواهی."
مسافر علیرضا
تایپ و ارسال : مسافر احمد
- تعداد بازدید از این مطلب :
445