English Version
This Site Is Available In English

خانه آرزوهایم روی سرم خراب می شد

خانه آرزوهایم روی سرم خراب می شد

من هم به نوبه خودم، این هفته را به همه دوستانی که در این راستا خدمت می‌کنند و چراغ خاموش صدای کنگره ۶۰ را به گوش جهانیان می‌رسانند تبریک می‌گویم و خیلی خوشحالم که عضو کوچکی از قسمت سایت و فضای مجازی هستم و در این امر مهم خدمت‌رسانی می‌کنم.

من می‌خواستم دل‌نوشته‌ای درباره خودم که چگونه با فضای مجازی آشنا شدم را با دوستان به اشتراک بگذارم؛ روزهای خیلی بد وحشتناکی بود، سردرگم از همه‌جا رانده و مانده بودم. از خدابنده که شهر مسافرم بود به‌خاطر اعتیاد مسافرم، اسباب‌کشی کردیم و آمدیم به شهر آبیک که شهر خودم است؛ فکر می‌کردیم با ترک محل زندگی می‌توانیم از غولی به نام اعتیاد خلاص شویم.

من هم آن موقع خیلی در تاریکی بودم، منیت داشتم، مغرور بودم نمی‌خواستم کسی از زندگی‌مان باخبر باشد؛ به‌قول‌معروف نمی‌خواستم کسی نگاه‌چپ به مسافرم بیندازد، بی‌حرمتی کند؛ ولی اعتیاد خود گویای همه چیز بود، مسافرم روزبه‌روز حالش بد و بدتر می‌شد. پچ‌پچ بستگان، نگاه‌های تلخشان، قضاوت‌های نابجایشان... من دیگر دوست نداشتم از خانه بیرون بروم نمی‌خواستم کسی رو ببینم در لاک خودم فرورفته بودم.

یک روزی که واقعاً دلگیر، خسته و ناامید از همه‌جا و از ترک‌های متعدد جوابی نگرفته بودم، مسافرم هم از این اوضاع راضی نبود؛ هروقت می‌خواست مواد مصرف کند با چشمانی پر از اشک سیخ و سنجاق را به دست می‌گرفت؛ ولی چاره‌ای نداشت بدنش به آن مواد نیاز داشت، زندگی‌اش به آن مواد بستگی داشت؛ ولی رهایی از مواد را نمی‌دانست و نمی‌توانست این غول را شکست دهد؛ از طرفی حال خودم خوب نبود از طرفی حال مسافرم، وقتی مسافرم را بااین‌حال می‌دیدم؛ خانه آرزوهایم روی سرم خراب می‌شد. من مسافرم را خیلی دوست دارم و این دوست‌داشتنم باعث شد که کنار هم بمانیم و راهی برای حل مشکلمان پیدا کنیم.

روزی قرار بود به یک مرکزی برویم و خون مسافرم را عوض کنند؛ ولی این کار به‌غیراز هزینه مالی زیاد، به‌وقت زیاد هم نیاز داشت؛ کار مسافرم طوری نبود که بتواند دو هفته در آن مرکز بستری شود و خونش را عوض کنند و اینکه ما اعتمادی به آن مرکز نداشتیم، نمی‌دانستیم با این کاردرست می‌شود یا باز به نقطه اول برمی‌گردیم؟ روزهای سختی بود دردناک و تاریک.

یک روز باخدا رازونیاز می‌کردم، دلم به حال مسافرم، خودم و آن طفل معصومی که ما مسئول بزرگ کردنش بودیم می‌سوخت. آینده جلوی چشمانم تیره‌وتار بود. از خدا کمک می‌خواستم و الان که این دل‌نوشته را می‌نویسم به کسی چیزی نگفتم این حرف‌ها توی دلم بود؛ الان با چشمانی پر از اشک می‌نویسم و اشک‌هایم مجال نوشتن را نمی‌دهند.

روزی سر نماز به سجده افتادم گفتم: خدایا کمکمان کن، من به‌غیراز تو کسی رو ندارم که بتوانم درد و دل با او کنم، تنها امیدمان تو هستی، خدا شاهد است یکی دو روز نکشید با مسافرم که دنبال مرکزی بودیم تا خون مسافرم را عوض کنند؛ مسافرم به من گفت: کنگره ۶۰ را جست‌وجو کن ببین چیست؟ من یک‌بار اسم کنگره ۶۰ را در تلویزیون شنیده بودم. من کنگره ۶۰ را توی گوگل سرچ کردم؛ دیدم نوشته درمان اعتیاد، آقایانی که من در آنجا دیدم نوشته‌ها را خواندم، متعجب ماندم از این‌هایی که می‌گویند: ۵ سال، ۱۰ سال، ۱۵ سال... رهایی دارند و درمان شده‌اند؛ اصلاً به سیستم آنها نمی‌خورد که روزی مصرف‌کننده باشند.

مشتاق شدم آدرس آنجا را یادداشت کردم. نزدیک‌ترین شهر به ما کرج بود، یک شعبه در آنجا بود با خوشحالی گویی یک امیدی در من تازه شده بود و مسافرم هم خیلی خوشحال بود کرج رفتیم. یک ماهی در آنجا بودیم، بعد ما را به شعبه کاسپین قزوین فرستادند. آنها با آغوشی گرم ما را پذیرفتند و الان ۴ سال و ۹ ماه و ۵ روز است که آزاد و رها هستیم و مواد اصلاً در زندگی ما جایی ندارد.

گاهی فکر می‌کنم دورانی که سرگذشت ما بودند گویی خوابی بیش نبودند. خدا را هزاران‌هزار مرتبه شکر می‌کنم؛ بابت چنین مکانی، بابت آقای مهندس و خانواده‌هایشان به امید جهانی‌شدن کنگره ۶۰ و رهایی مصرف‌کنندگانی که در دام اعتیاد گرفتار شدند. پروردگارم به دلم گفت؛ نشانه‌ای می‌فرستم که بفهمی مراقبتم.

نویسنده: همسفر محبوبه رهجوی راهنما همسفر پروانه (لژیون دوم)
عکاس: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر پروانه (لژیون دوم)
ویرایش و ارسال: راهنما همسفر پروانه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی آبیک

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .