English Version
This Site Is Available In English

سایت بسیار مهم است

سایت بسیار مهم است

چهارمین جلسه از شصت و هفتمین دوره سری کارگاه‌های آموزشی خصوصی کنگره ۶۰ ویژه مسافران آقا در نمایندگی پرستار با استادی: پهلوان محترم مسافر ابوالفضل‌، نگهبانی: مسافر محترم مرتضی دبیر: مسافر محترم ابراهیم  با دستور جلسه «از سایت، فضای مجازی و هوش مصنوعی در کنگره چگونه استفاده میکنیم» در روز چهارشنبه مورخ دوم مهر  ماه ۱۴۰۴ رأس ساعت ۱۷ برگزار گردید.

خلاصه سخنان استاد: 

سلام دوستان ابوالفضل هستم یک مسافر، 

 

سپاسگزارم از زحمات بی‌شائبه تیم مدیریت سایت که با تلاش بی‌وقفه امکانات را فراهم می‌کنند. این مجموعه خیلی دیده نمیشوند اما بدون شک بسیار زحمت می‌کشند.بهترین سپاسی که می‌توانیم به جای آوریم این است که با ورود به سایت و فعال نگه داشتن آن انرژی مثبت را به خودمان هدیه کنیم تا همگان ببینند که بازیگران این عرصه حاضرند و ما قادر به ارائه این خدمت هستیم.این جانب سه سال پیش به کنگره پیوستم. دوستانی که داشتیم تخریب زیادی نداشتند، در واقع خود ما نیز تخریب زیادی نداشتیم. فکر می‌کردم که معتاد نیستم و دو الی سه سال تخریب داشتم.

تریاک مصرف می‌کردم و کارهایم را نیز انجام می‌دادم و هر روز صبح ساعت شش در محل کارم حاضر بودم. اما  یک روز خداوند لطفی به انسان می‌کند که وارد مسیر درست می‌شود.من می‌رفتم و می‌آمدم، پس از تزریق واکسن حالم بد شد. یک روز به دماوند رفتیم، ویلایی در آنجا داشتیم. در آنجا تریاک کشیدم و سپس به خانه دخترم رفتم تا به ایشان سر بزنم. همسرم نیز همراه من بود. نوه‌ام در آنجا بود و با ما شوخی می‌کرد و کشتی گرفت. سپس از من پرسید کجا بودی؟ گفتم در خانه بودم. اگر می‌گفتم به دماوند رفته‌ام می‌پرسید چرا مرا با خود نبردی؟ بعد گفت: پدر چرا دروغ می‌گویی؟ گفتم چطور؟ گفت: چون بوی دماوند را می‌دهی! همان حرف باعث شد بفهمم اعتیاد چیست و همان جا باید آن لذت را قطع می‌کردم.

همان موقع که به خانه آمدم به همسرم گفتم که دیگر مصرف نمی‌کنم. حال بسیار بدی داشتم و واکسن زده بودم. شب بود و شش ماه سقوط آزاد را تجربه کردم. چه سختی‌هایی که نکشیدم. نزدیک پنجاه پزشک رفتم. هیچ‌کدام نسخه‌ی درستی برایم تجویز نکردند. هر هفته سرم به من وصل می‌شد تا بتوانم سر کار بروم. هر هفته به منزل ما می‌آمدند و سرم می‌زدند و پنج الی شش آمپول تقویتی تزریق می‌کردند تا من بتوانم سر کار بروم. شش ماه جنگیدم. دیدم واقعاً این یک غول است که نمی‌توان با آن مقابله کرد.

شب تا صبح بیدار می‌ماندم. همسفر من در همان موقع می‌گفت بلند شو و مصرف کن تا سکته نکنی. من ساعت دو شب در منزل راه می‌رفتم و همه این‌ها را می‌گویم تا ببینید جناب آقای مهندس چه علمی برای ما آورده و چه متدی را پیاده کرده که در هیچ کجا ندیدم. پس از آن شش ماه که از همه دور بودم با حالی خراب به کنگره آمدم. یک فرد عصبانی بودم و کسی نمی‌توانست با من صحبت کند، بسیار عصبانی بودم. آنجا شروع به سفر کردم. راهنما فرمودند که باید دارو استفاده شود. من گفتم بابا من شش ماه است تریاک نکشیده‌ام حالا شربت او.تی بخورم؟ این افکار در منزل نیز همراه من بود. شربت گرفتم و بردم. همسفرم آهسته به من گفت که شش ماه چیزی نکشیدی حالا می‌خواهی شربت بخوری؟ همه‌اش بخاطر ناآگاهی بود.


خداروشکر سفر کردیم. اما آن درمانی که فکر می‌کردم باید اتفاق بیفتد رخ نداد. من همیشه به دوستان می‌گفتم که من درمان نشده‌ام. باید دوباره سفر کنم. هر روز به شعبه می‌آمدم و با یک باد کولر با حالی خراب به خانه می‌رفتم. سرماخوردگی را تحمل می‌کردم. قامتم خمیده شده بود. تا اینکه پس از رهایی چند وقتی که گذشت به صورتی اجازه یافتم که خدمت جناب آقای مهندس برسم. اجازه گرفتم و دنوری را پرداخت نمودم. بعداز آن سرداری را نیز پرداخت کردم. زمانی که نزد آقای مهندس رفتم در محضر ایشان زانو زدم و خواهش کردم و ایشان اجازه پهلوانی به من دادند. حالا ایشان شاید نمی‌دانست. سوالاتی از من پرسید. گفتم بله همه چیز هست. همسفر من هم بودند. از ایشان پرسیدند آیا شما راضی هستی؟ ایشان زمانی که اجازه دادند در همان جا در کمتر از یک هفته در شعبه تغییر کردم. گویی جان دوباره به من بخشیده شد.

حال من بسیار بهبود یافت و انرژی فراوانی دریافت نمودم. این واقعیت دارد که بخشش به انسان قدرت می‌دهد و او را بزرگ می‌کند. تجربه‌ای که در آنجا کسب نمودم بسیار ارزشمند بود. به اندازه‌ای حال خوبی پیدا کردم که اجازه همسفرم را نیز دریافت نمودم. در همان سالی که اجازه پهلوانی همسفرم را گرفتم، اجازه نشان بی‌نشانی را نیز از آقای مهندس دریافت نمودم. این لطف آقای مهندس بود که به ما اجازه دادند این فرصت نصیبمان شود. چون فهمیدم که چقدر به کنگره بدهکارم.


برای آن حال خراب و بیماری که داشتم فکر نمی‌کردم زنده بمانم. با چند نفر که حساب و کتاب داشتم تسویه کردم و فکر می‌کردم که رفتنی هستم. هر روز صبح که به سر کار می‌رفتم در آسانسور به خودم نگاه می‌کردم و از چهره خودم میترسیدم. آنگاه فهمیدم که کنگره چه درمانی برای ما انجام داده است. پس از آن گفتیم که کسی که این صندلی را برای ما گذاشته و این سقف را روی سر ما ایجاد کرده و این چراغ را روشن کرده همان لژیون سردار است، پس تلاش کردیم با استفاده از زمینی که داشتیم.


شعبه‌ای تأسیس کنیم. پس از کسب اجازه از آقای مهندس ایشان محبت کردند و پذیرفتند. در همان جا راهنمای محترمم که بسیار مدیون ایشان هستم، آقای مسعود شجری که شما ایشان را می‌شناسید به آقای مهندس گفتند که اجازه دهید این شعبه تأسیس شود و اجازه دادند، این لطف ایشان بود.
تمام آموزش‌هایی که یاد گرفتم و انجام دادم توسط آقای زرکش دیده‌بان محترم بود. زمانی که آقای شجری مرا به آقای زرکش نزدیک کردند، تمام این قدرت بخشش را از آقای زرکش آموزش گرفتم. روزهای پنجشنبه با آقای زرکش به مسافرت می‌روم. ساعت چهار صبح حرکت می‌کنیم و ساعت چهار عصر که برمی‌گردیم به من می‌گوید شما خسته نیستید؟ و من می‌گویم شما بیست و دو سال است این مسیر را می‌روید، آن وقت من چگونه بگویم که خسته‌ام؟ در کنگره خدمت جایگاه ما را مشخص می‌کند، هستی جایگاه ما را مشخص می‌کند. اگر خدمت به ما ندهند، چه کار می‌توانیم بکنیم و کجا می‌توانیم برویم؟ چقدر به کنگره مدیونیم و چقدر به آقای مهندس مدیونیم که هنوز هم می‌توانیم در اینجا خدمت کنیم، این هستی جایگاه ما را مشخص می‌کند.


من بسیار خشمگین بودم و مشکلات زیادی داشتم .درست است که اعتیاد مرا به کنار خیابان نکشیده بود اما خشم و شهوت من مشکل بزرگتری بود. نمی‌توانستم چشم و گوش خودم را ببندم. هر روز می‌جنگیدم، اما این بخشش در لژیون سردار خشم و شهوت مرا از بین برد. خشم انسان را تبدیل به محبت و شهوتش را تبدیل به عشق میکند. به آدم می‌آموزد که به آنچه برای او نیست نگاه نکند و آن کسی که ده سال است کینه‌اش را به دل داری بتوانی ببخشی. لژیون سردار به انسان می‌آموزد که در باشد و دیوار نباشد.


اگر باد با خودش آشغال می‌آورد پشت دیوار گیر می‌کند، اما اگر در باشد از آن می‌گذرد. اگر حرف کسی ما را می‌آزارد باید ببخشیم و این بخشش را لژیون سردار به ما می‌آموزد. همه این‌ها را مدیون آقای مهندس هستیم ،که این فضا را برای ما فراهم کرده است.
خشم ما را به سمت نابودی می‌کشاند و شهوت از آن بدتر است. انسان پنجاه سال با خانواده خود زندگی می‌کند اما فلان مشکل با همسایه و اقوام در ذهنش میماند، چگونه می‌تواند خودش را آرام کند؟ نمی‌تواند از نفس اماره‌اش بگذرد، اما کنگره این را به ما یاد می‌دهد. این چه حالی است که انسان را سرزنش می‌کند و انسان برمی‌گردد و یاد می‌گیرد که اگر همسفرش چیزی به او می‌گوید عصبانی نشود و سرزنش نکند و ببخشد. اگر از فرزندش چیزی می‌شنود تحمل کند و زود از کوره در نرود این بخشش به ما قدرت می‌آموزد.


این لژیون سردار معجزه‌ای نیست که در ازای پولی که می‌دهیم پول برگرداند، معجزه این است که من بتوانم بقیه عمرم را با خانواده‌ام درست زندگی کنم و منتظر بازگشت من به خانه باشند، نه اینکه از برگشتن من به خانه واهمه داشته باشند و بتوانم در مقابل زحمات خانواده‌ام از آنان تشکر کنم.

ممنونم که به صحبت‌های من توجه کردید.

 

تایپ و عکس محمدعلی لژیون نهم

بارگزاری کوشیار لژیون نهم

وبلاگ نمایندگی پرستار 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .