چشمانم به تیرگی میرفت، دیگر به سختی مقابل قدمهایم را میدیدم. شمارش ضربان قلبم از ذهنم خارج شده بود، نه میلی برای زندگی نه راهی برای رها کردنش داشتم. هر چه با توکل و دعا خود را آرام میکردم، بیشتر از مسیر مستقیم دور میشدم.
از خدای خودم شکوه دارم که چرا هر چه بیشتر دست به سوی او دراز میکنم بیشتر از آرامش من را دور میکند. البته خداوند را نمیتوان به هیچ پنداشت این من بودم که کالبدم تهی از دانش و تجربه بود و خود را در مکانی یافتم که کسی آنجا مرا رهنمون بود که خود راه گم کرده بود و چون کلافه و سردرگم به دور خود میپیچید چارهای نبود؛ باید اعتماد میکردم. او چون سایهای سرابگونه بود که همراه او شدم.
چشم باز کردم خود را در مکانی یافتم که همه نور و روشنایی بود. جنسهای مخالف نامشان همسفر و مسافر همه سفیدپوش و من همچون وصلهای ناهمرنگ میان آنها بودم، آنقدر انرژی آن مکان بالا بود که مدتی طول نکشید مملوء از عشق، محبت و آغوشهای گرم همسفران شدم.
کسانی که روزی دردهای مرا با پوست و استخوان لمس کرده بودند. همه چیز با نظمی خاص در سرجای خودش بود. همه چیز از جنس سادگی، صداقت، عشق و محبت بود. کسی، کسی را از سوختن و ساختن ملامت نمیکرد؛ چون خودشان پروانههایی بودند که سالها به دور شمع زندگیشان بال و پر سوزانده بودند و من پناه آورده بودم به این جمع محبت که آرامآرام گرمای آغوش همسفران مرا در این سفر راسختر کرد، بهگونهایی که فراموش کردم برای مرهم دردهایم اینجا هستم، بلکه پنداشتم در این مسیر قرار گرفتم و این بستر فراهم شده تا درس زندگی را بیاموزم و هر آنچه قدرت مطلق فرامین داده است اطاعت کنم.
این مجموعه عشق را رسولی بنیانگذار بود و فرماندهی میکرد. دل به او سپردم و قدم در راهش نهادم. او ۱۴ مسیر را گشوده بود و تکتک مسافران و همسفران را به این درها رهنمون کرد و نام آن مسیرها ۱۴ وادی بود. وادی، یعنی سرزمین، مکانی گسترده که میتوان در آن وارد شد و بینهایت آموزش گرفت. هر کدام از این وادیها سرزمینی است که مرا در آغوش میگیرد و هر چه در آن غرق میشوم سیراب نمیگردم و همچنان تشنه آموزش هستم.
اواسط این سفر بنا به شرایط مسافرم قسمت شد تا با جمعی از همسفران رهسپار تهران شویم. از طرفی خوشحال بودم که برای دیدار با خالق این مجموعه محبت میروم و از طرفی ناراحت بودم که در توشه خودم چیزی در دست نداشتم؛ اما آنقدر این سفر زیبا و خاطره انگیز برای من رقم خورد که گویی با رهایی مسافرانم بازگشتم. دیدن جناب مهندس و حضور در لایو ایشان و اینکه چندین بار نگاهم به نگاهشان رقم خورد، انرژی فراوانی را دریافت کردم و سپس دیدار با استاد امین، اسطوره صفا و محبت در آخرین لحظات من و مسافرم را پذیرفت و دعوتنامهای به ما داد.
برای دعوت به کنگره؛ چون همسرم که مسافر اصلی من بود مدتی است دچار سرطان شده و دکترهای زیادی دیگر امیدی برای بهبود او ندارند؛ اما استاد امین فرمودند: «راه بهبودی در کنگره است، تا زود دیر نشده به کنگره بیایید» و با دستان پر از مهر خویش دعوتنامهایی پاکت شده به دستمان سپردند و فرمودند: «به مسافرت بگو دعوتنامهای برای شما فرستادم، درنگ دیگر جایز نیست» خداوند را هزاران بار سپاس که این مسیر باز شد و ما اکنون یک خانواده کنگرهایی در ابتدای دربهای جنت هستیم و بابت این عمل عظیم شکر، شکر، شکر.
اکنون خان نعمت علم، دانش، عشق و محبت بینهایت از امید به آینده گسترده است حال من از شما پرسشی دارم، کجا را سراغ دارید که خود را به آنجا بسپارید تا التیام بخش این همه زخمهای پیاپی اعتیاد باشد، آیا جز این است تا به عدالتش پناه آوریم و معرفت بیاموزیم تا به عمل سالم برسیم.
نویسنده: همسفر فاطمه رهجو راهنما همسفر هاجر (لژیون هفتم)
رابط خبری: همسفر سمیرا رهجو راهنما همسفر هاجر (لژیون هفتم)
عکاس: همسفر فاطمه رهجو راهنما همسفر زهرا (لژیون دوازدهم)
ویرایش و ارسال: همسفر فاطمه رهجو راهنما همسفر زهرا (لژیون هجدهم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی میرداماد اصفهان
- تعداد بازدید از این مطلب :
152