ای جان من بیدار باش
خوشا آن روزی که با کنگره۶۰ آشنا شدم که اگر نمیشدم امضای طلاق و ناراحتی بچهها و همسری که دوستش داشتم یک عمر پشیمانم میکرد. راضی به طلاق نبودم؛ ولی ادامه زندگی برایم سخت و طاقت فرسا شده بود. آنقدر خطا و اشتباه از طرف همسرم زیاد شده بود که دیگر جای بخشیدن نگذاشته بود، از اعتمادم سوء استفاده شده بود، با دروغهایش سرم کلاه میگذاشت. اولین ناامیدی زمانی سر راهم سبز شد که هنوز یک سال از ازدواجمان نگذشته بود، همسرم کنار خانوادهام تشنج کرد و همه ما را ناراحت کرد.
ما فکر میکردیم که از قبل مریض بوده و به ما نگفتهاند؛ اما بعدها فهمیدیم که از اثرات اعتیاد است. وقتی فهمیدم معتاد است که از او یک پسر داشتم، به خاطر پسرم زندگیام را ادامه دادم و کنارش ماندم تا ترک کند. به کمپ ترک اعتیاد رفت؛ ولی چند وقتی طول نکشید که دوباره شروع کرد، خیلی راهها را امتحان کرد و ثمره نداشت. توان از خواب بیدار شدن را نداشت و نمیتوانست به سرکار برود. به دلیل غیبت بیش از حد از سرکار اخراج میشد و ما میماندیم و طلبکارها و مشکلات! دیگر قدرت مقابله با مشکلات را نداشتم، از زندگی کردن میترسیدم، دیگر بدن و اعصابم کشش نداشت.
چه طعنههایی که از اطرافیان شنیدم، چه حال خرابی هایی که کشیدم و چه شبهایی که با گریه صبح کردم. دیگر تصمیمم برای طلاق قطعی شد، این بار دادگاه از من خواست تا آخرین فرصت را به او بدهم. اطرافیانم خبردار شدند و مثل همیشه گردهمایی گذاشتند تا مشکل ما را حل کنند، راستش من خیلی خجالت میکشیدم که بگویم همسرم دوباره بدهی بالا آورده است. این دفعه از من خواستند که او را همراهی کنم و به کنگره۶۰ بروم؛ زیرا شنیده بودند ترک و درمان در آنجا قطعی و همیشگی است.
بهمن ماه ۱۴۰۳ در ماه مبارک رمضان با حال خراب و گریان وارد کنگره۶۰ شدیم. حال تمام افرادی که آنجا بودند خوب بود، لباس سفید مسافران و شال سفید همسفران، یک همرنگی و روشنی خاصی به فضا میداد و انرژی خوبی میانشان موج میزد. مشکل ما هم مثل آنها بود، حرف دل ما را میزدند، آنجا بود که امید به دلم آمد. وقتی سفر را شروع کردیم احساس میکردم که به مسافرم لطف کردم و این آخرین فرصتی است که به او دادهام؛ اما در حین سفر دیدم حال من خرابتر بوده و من نیز به درمان نیاز داشتم.
من باید درسی را که در دوران مجردی از پدر خدا بیامرزم میگرفتم و نصیحتی که گوش شنوا میخواست و من نداشتم را بیاموزم. پدرم همیشه سعی میکرد من را صبح زود از خواب ناز بیدار کند دوست داشت که سحرخیز باشم؛ اما من مثل همیشه مقاومت میکردم. حالا خودم همان مشکل را با همسر و بچههایم دارم، روحت شاد پدر! حالا همان نصیحت دوباره با صدای پدرانه مهندس دژاکام به گوش من رسید، راهنمای عزیزم خانم اعظم نجفی زاده به من درسی داد که از خواب غفلت بیدار شوم.
پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش، خویش من، مرا و هر چه منها بود سوخت
کشتم آن خویش و زخاکش پروریدم خویش را
نویسنده: همسفر الناز رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون دوم)
ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون هفدهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی حر
- تعداد بازدید از این مطلب :
54