همسفر ژاله✍
در آن دورانی که پدرم مطیع و فرمانبردار مواد مخدر و قلیان و رفقای هم مصرفش بود، از او میرنجیدم و در درون خودم غر میزدم که؛ چرا منی که فرزندش هستم را میآزارد و تحقیر میکند؛ ولی اینقدر مطیع رفیقهایش است. آن موقعها نمیدانستم که موادمخدر فرماندهی را از انسان میگیرد و او را فرمانبردار بیچون و چرای مواد میکند و نشئگی بعد از مصرفش. وقتی بیشتر روی گذشتهام زوم میکنم به یاد میآورم که، من هم فرمانبرداری بیچون و چرا بودم در برابر پدرم و خواستههایش، حالا چه معقول و چه نامعقول. آری گفتم نامعقول... چرا که شرایطِ پدرم مرا وادار میکرد که، با تمام ترس و وحشتی که از پلیس داشتم؛ ولی گاهی (هر چند کم) در امر تهیه موادش او را همراهی کنم و یا به سان کنیزی حلقه به گوش از میهمانان دوران مصرفش پذیرایی نمایم و در این اثنا مرا یارای نه گفتن نبود.
فرمانبردار بودم و مطیع؛ چون ناتوان بودم و ترسو و مجبور! در واکاوی گذاشتهام، میرسم به زمانی که در کنار همسرم پا به پای هم زندگیمان را میساختیم. وقتی خاکستر خفته اعتیاد در زندگیام دوباره گُر گرفت به ناگاه و ناخواسته تبدیل شدم به فرماندهای تمام عیار و سکان زندگیام را به دست گرفتم تا فرو نپاشد این از هم گسیخته. فرمانهایم بوی درد می دادند و غم، فرمانهایم از اعماق سوختهام میآمدند و گاهی میسوزاند اطرافیانم را. کشتی زندگیام در طوفان اعتیاد درگیر موجهای سهمگین شده بود و من در این بحبوحه نه خاطره خوبی از فرمانبرداری در اعتیاد(اعتیاد پدرم) داشتم و نه تجربه قشنگی از فرماندهی در اعتیاد(اعتیاد همسرم).
بعد از چندی با افسردگی و حالی نزار، جسم بیرمقم را به کنگره60 کشاندم تا شاید مرا رهنمون شوند، آنانی که به سلامت به ساحل رسیدهاند. آنجا بود که فهمیدم باید قوی باشم و برای قوی بودن باید بیاموزم. آنجا بود که فهمیدم باید دانا باشم و برای دانا بودن باید بیاموزم. آنجا بود که فهمیدم باید شاد باشم و برای شاد زیستن باید بیاموزم.
سالهای اول ورودم به کنگره60 را فقط و فقط آموختم و فرمانبردار علم کنگره60 و آموزشهای مهندس دژاکام و راهنمای عزیزم خانم مهری شدم. فرمانبردار قوانین حاکم بر کنگره و همینطور فرمانبردار مجریان این قوانین. تا اینکه در یکی از بهترین روزهای خداوند، شالی خوشرنگ و مقدس گردن آویزم شد و به واسطه آن به من اذن فرماندهی دادند. شدم فرمانده نفس خودم و همینطور فرمانده همسفرانی که مرا برای همراهی در سفرشان برگزیدند. حالم خوب بود و میتوانستم حالشان را بهبود ببخشم؛ چون درونم با آموزشها آرام شده بود، میتوانستم طوفان درون همسفران لژیونم را فرو نشانم.
الان که دارم این دلنوشته را مینگارم به این میاندیشم که چه خوب شد در کنگره60 فرمانبردار خوبیها و ارزشها شدم تا اینکه حالا بتوانم برای خود و فرزندانم و حتی برای دیگرانی که شاید برههای هر چند کوتاه در کنارم هستند، فرماندهای باشم که لااقل اندکی از درد درونشان بکاهم و مرهمی باشم بر زخمهایشان.
کماکان در این اندیشهام که بیاموزم و بیاموزم و فرمانبردار باشم تا اگر خواستم در گوشه ای از این دنیا لحظه ای گذرا فرماندهی کنم سهمم برای آنها آرامش باشد و امنیت.نویسنده: ایجنت همسفر ژاله (شعبه امیر)
رابط خبری: همسفر طاهره رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون پنجم)
تنظیم و ارسال: همسفر اعظم رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون نهم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی پروین اعتصامی اراک
- تعداد بازدید از این مطلب :
41