سلام زینب هستم یک همسفر:
روزی که به کنگره آمدم واقعا افسرده و ناامید بودم ،همان روز رفته بودم دادگاه برای دادخواست طلاق ؛ خسته بودم حس آن فرد زندانی را داشتم که منتظر آزادی بود مثل پرنده در قفس؛ ولی چیزی ته دلم میگفت امروز هم یک فرصت دیگر به مسافرم بدهم و به زندگی از دریچه دیگر نگاه کنم. تغییر نگاه به زندگی باید از ذهن خودم شروع شود یادمان باشد؛ سنگها نه خرده حسابی با پاهای لنگ دارند نه قراری با پاهای سالم! پس باورهای اشتباه را کنار بگذاریم هر سقوطی پایان کار نیست ؛ باران را ببین سقوط باران قشنگترین “آغاز” است.
و خودم هم همراهش آمدم باچشمانی خیس و دلی شکسته گیج بودم نمیدانستم با چه کسی حرف بزنم چه بگویم که خانومی آمد من را بغل کرد و گفت نگران نباش: ما اینجا همه مثل هم بودیم اوایل ولی الان خدارو شکر حال همه خوب است.
کمی با هم حرف زدیم آرام شدم؛ یک مقدار امیدوار شدم از همان روز اول که وارد کنگره شدم حالم بهتر شد؛ حس خوبی پیدا کردم انگار من هم رها شده بودم با دیدن حال مسافرم حال خودم هم بهتر میشد و الان که چندماه از آمدنم به کنگره میگذرد بیشتر امیدوار میشوم به خوب شدن مسافرم همیشه در ذهنم کلی علامت سوالهای مختلف داشتم انگار زندگی قفل شده بود برای ما...
یک لحظه این جمله در ذهنم آمد که خداوند قفلی را بدون کلید نمیسازد اگر قفلی در زندگیت میبینی شک نکن آن قفل کلیدی هم دارد؛ کلید قفل های زندگی تلاش و توکل و امید و صبر و آرامش است.
بعد از چند ماه اتفاقهای خوب برای ما رقم خورد و فهمیدم وقتی تلاش میکنی همه چیز را کنترل کنی، هیچ لذتی
نمیبری آرام باش؛ نفس بکش، رها کن فقط در لحظه زندگی کن زندگی هیچگاه بدون مشکل نخواهد بود مشکل جزئی از دنیای مادی است در واقع همه چیز مسأله است نه مشکل فقط روح متعالی است که فارغ از رنج و مشکلات است به رنجهای تان اهمیت ندهید تا کمرنگ شوند؛ و این که هیچ شبی پایان زندگی نیست بعد از هر شب دوبارہ خورشید طلوع میکند؛ صبح روز بعد پرانرژی شروع میشود و این یعنی امید هرگز نمیمیرد
نویسنده : همسفر زینب رهجو راهنما همسفر آرزو
ویرایش و ارسال : همسفر شقایق رهجو راهنما همسفر آرزو ( لژیون دوم )
همسفران نمایندگی دامغان
- تعداد بازدید از این مطلب :
34