English Version
This Site Is Available In English

شعر

شعر

آمده ام تا سر نهم در ره روشنایت/ تا که نصیب من شود عشق لایتناهیت

 

تو پادشه عالمی دانم ز خود نرانیم/ آغاز ز وصل تو شده این شوق زندگانیم

 

این بار بی پا آمدم این بار با سر امدم/ مستم از باده‌ی تو ولی با خبر آمدم

 

ز جامت می نوشیده ام مست هوشیارم کرده است/ یا لااقل زین خواب ژرف گویی بیدارم کرده است  


به نور تو بینا شده چشمان نابینای من/ جانی دوباره دمیدی در تن رو به اغمای من

 

رنجیده بود، نمی‌نشست بر بام تن این مرغ دل/ گویی رنجورش کرده بود قالب چوبی و خشت گل        

     
از پی چاره امدم جانم ز تن بیزار شده/ دیگر رمق نمانده است در این جسم بیمار شده     


بکوبد و از نو ام بساز بذار ببینند نو شدم/ تا دیگر نیشم نزنند این مردمان، هر دم به دم      


هر دم غوغایی بپاست  در درون جسم تازه/ هر کس بپرسد که چه شد؟گویمش مهندسی سازه

 

 

سراینده: مسافر علیرضا

ارسال: مسافر حمید‌رضا

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .