گاهی؛ باید سالها سکوت کرد تا روزی صدای ما نهفقط شنیده؛ بلکه باور شود. فرمانبرداری همیشه نشانه ضعف نیست. گاهی؛ یعنی دل سپردن به یادگیری، فروتنی در برابر تجربههایی که هنوز لمس نکردهای. در سایه اطاعت، روح آرامآرام شکل میگیرد، غرور نرم میشود، صبر ریشه میدواند و تو، بدون آنکه بدانی، بزرگ میشوی؛ نهفقط در چشم دیگران؛ بلکه در خودت که لمس میکنی و نگاه میکنی. پذیرفتن اینکه هنوز باید آموخت؛ یعنی احترام به راهی که پیشتر پیموده شده، اعتماد به کسی که زمین خورده، برخاسته و حالا راه را نشان میدهد؛ اما اطاعت، اگر با آگاهی باشد، اگر با عشق به رشد همراه باشد، روزگاری تو را به نقطهای میرساند که دیگر تنها پیرو نیستی؛ بلکه راهنما میشوی.
فرماندهی لحظهای نیست که تاجی بر سرت گذاشته شود؛ بلکه نوری است که از درون میتابد، وقتی دیگران بدون اجبار به نگاهت اعتماد میکنند؛ یعنی لمس مسئولیت با تمام وجود، اینکه صدای تو حالا مسیر میسازد، نه فقط پیروی، اینکه هر واژه تو وزنی دارد. هر تصمیم اثری بر جای میگذارد؛ یعنی دیگر نمیتوانی بیتفاوت باشی یا تنها نظارهگر بمانی؛ بلکه باید بسازی، ببخشی و بایستی. شیرین است آن لحظه که درمییابی این مقام پایان اطاعت نیست، آغاز عشقی است به راهی که آمدهای و تعهدی است به دلهایی که اکنون به تو چشم دوختهاند.
فرماندهی؛ یعنی بازگشت به همان نقطهای که روزی ایستاده بودی؛ اما اینبار با نگاهی روشنتر، با قلبی بزرگتر و با دستی آماده برای گرفتن دستهای دیگری است. اینکه صدای تو فقط برای هدایت نیست؛ بلکه برای همدلی، امید و آرامش باشد. تو اگر روزی فرمانده شدی، فراموش نکن آن روزهایی که فرمانبردار بودی. فراموش نکن اشکهایی را که در سکوت ریختی و لبخندهایی را که در دل پنهان کردی، آن لحظههایی که خواستی دیده شوی؛ اما فقط شنیده شدی، آن لحظههایی که خواستی شنیده شوی؛ اما سکوت کردی؛ یعنی دیدن، نهفقط نگاه کردن، شنیدن، گوش دادن؛ لمس کردن دلها، نه لمس کردن قدرت؛ یعنی ساختن، نه دستور دادن، اینکه هر گامت فقط به جلو نیست، بلکه به درون باشد و در نهایت؛ یعنی عشق، عشق به انسانها، عشق به مسیر و عشق به خودت، که روزی با فروتنی آغاز کردی.
در آغاز، من بودم و تاریکی، نه صدایی، نه نوری، نه امیدی بود. تنها چیزیکه داشتم، جسمی خسته، روحی شکسته و ذهنی پر از آشوب و من؛ حتی فرمان خواب و بیداری خود را هم نداشتم. دستهایم، پاهایم، قلبم، همه از من فرمان نمیگرفتند. در آن روزها، فرمانبرداری برایم مفهومی نداشت. چرا باید گوش بهفرمان باشم؟ من که همیشه تصمیمگیرنده بودم یا فکر میکردم که هستم؛ اما کنگره۶۰، نه با فریاد و با اجبار؛ بلکه با نوری آرام، با صدایی مهربان، با دستی گشوده آمد. آنجا یاد گرفتم که فرمانبرداری آغاز قدرت است.
یاد گرفتم که چشم گفتن نه نشانه ضعف؛ بلکه نشانه بلوغ است. فرمانبرداری؛ یعنی پذیرفتن اینکه هنوز؛ باید آموخت، تسلیم شدن، نه در برابر انسان؛ بلکه در برابر حقیقت است. در جلسات، نوشتن سیدیها، گوش دادن به راهنما، احترام به مرزبان، در نظم، خدمت و من آرامآرام فرمانبردار شدم و این مسیر سخت بود. نفساماره فریاد میزد، غرورم میلرزید و من؛ باید میماندم، میشنیدم، میپذیرفتم؛ اما هر بار که اطاعت کردم، تسلیم شدم، و چشم گفتم، نوری در درونم روشن شد و آن نور من را به فرماندهی نزدیکتر کرد. فرماندهی در کنگره۶۰؛ یعنی خدمت کردن و الگو بودن، قدرتطلبی نیست.
فرماندهی؛ یعنی اینکه دیگران با دل، نه با اجبار، به تو گوش دهند، که تو با عشق، با دانایی، با تجربه، راه را نشان دهی، نه راه را تحمیل کنی؛ یعنی اینکه خودت را بشناسی، نفست را رام کنی و با قدرت مطلق همصدا شوی. در کنگره۶۰، فرماندهی؛ یعنی بازگشت به اصل انسانیت، اینکه از ویرانهای، شهری بسازی، از جسمی بیمار، بدنی سالم، از ذهنی آشفته، تفکری روشن بسازی. و همه اینها، از فرمانبرداری از قوانین، راهنما، از ساختار، از عشق آغاز میشود.
وقتی به گذشته نگاه میکنم، میفهمم که فرماندهی، نه تاجی بر سر؛ بلکه نوری در دل است. و آن نور، در کنگره۶۰ با چشم گفتن آغاز شد. و من، یاد گرفتم از جان و دل چشم بگویم و فرمانبردار باشم تا به فرماندهی برسم. خدا را شاکرم که در این مکان مقدس قرار گرفتهام تا بتوانم از تاریکیها به سمت روشناییها گام بردارم. راه من با چشم گفتن آغاز شد.
نویسنده: همسفر زهره رهجوی راهنما همسفر رعنا (لژیون نهم)
رابطخبری: همسفر فرشته رهجوی راهنما همسفر رعنا (لژیون نهم)
عکس: همسفر مرضیه رهجوی راهنما همسفر پروا (لژیون پانزدهم)
ویراستاری و ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر عفت (لژیون چهارم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی هاتف
- تعداد بازدید از این مطلب :
309