امروز از صمیم قلب به خاطر وجودم در این جایگاه شکرگزارم. اینکه میتوانم از حرفها و خاطرههایی بگویم که تا به حال هیچکس نشنیده و صحبت کردن دربارهشان برایم بسیار دشوار است. مسافر من مرا با بزرگترین ترس زندگیم روبهرو کرد؛ ترسی که هنوز در ذهنم مرور میشود و باورم نمیشود که چگونه توانستیم از این مرحله عبور کنیم. بزرگترین ترس من همیشه مسئله اعتیاد مسافرم بود. مصرف مواد مختلف، به ویژه شیشه، خاطرهای تلخ بر جای گذاشت که اکنون میخواهم دربارهاش اندکی صحبت کنم. همیشه فکر میکردم مصرف شیشه یعنی آخرین نقطه زندگی و بدبختی کامل؛ اما حالا پی بردهام که خدایی مهربانتر از آنچه تصور میکردم وجود دارد، آقای مهندس و کنگره، به آرامش و امید من و مسافرم برای زندگی کمک کردهاند و این امید هزاران برابر بیشتر شده است.
نمیدانم از تنها بودنم در دوران مصرف شیشه مسافرم بگویم یا از ترسها و گریههای شبانهروزیام. روزهایی که فقط زنده بودم؛ اما زندگی نکردم و فقط به پایان زندگیم فکر میکردم. صبر کردم؛ زیرا جز صبر چارهای نداشتم. به در و دیوار زدم تا شاید راهی پیدا شود که بتوانم نجات پیدا کنم. بدترین حس این بود که کسی که خودم انتخاب کردهام و بهترین زندگی را با او تصور میکردم، به مردابی تبدیل شده که هر چه بیشتر دست و پا میزدم، بیشتر درونش غرق میشدم. کسی که یک لحظه ندیدنش برایم به اندازه هزار روز بود. سه روز او را نمیدیدم و در تنهایی مطلق سعی میکردم بستگانم را از تنهاییم آگاه نکنم تا مسافرم حرمتش حفظ شود. هر روز با عشق برایش آشپزی میکردم؛ ولی او لب به غذا نمیزد. تخریب مسافر من با شیشه یک سال طول کشید؛ اما این یک سال برای من به اندازه هزار سال گذشت.
تعریف خاطرات تلخ آن به اندازه هزار روز وقت میبرد. همیشه در آن زمان با خودم میگفتم روزی خواهد رسید که بتوانم نقاب قوی بودن و خوشبختی که ساخته بودم را از چهرهام بردارم و بتوانم ذرهای از حقیقت خودم را نشان دهم و بگویم که چقدر حالم بد بود و چه تنهاییهایی را در یک سال اول زندگیم تجربه کردم. مدام نفرینش میکردم، داد میزدم، جیغ میزدم و گریه میکردم و فکر میکردم تنها راه چاره من همین است؛ اما همیشه در اعماق دلم به این جمله فکر میکردم: «گر نگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.» توکل داشتن به خداوند یکی از راههایی بود که به کمک آن توانستم دوام بیاورم؛ اما در این مسیر، به خیلیها روی آوردم که به من کمک کنند. بسیاری به جدایی تشویقم کردند، برخی مسخرهام کردند و بسیاری سنگاندازی کردند. از خیلیها زخم زبان خوردم؛ اما با ورود به کنگره سعی کردم همگی آنها را ببخشم، این بخشش برایم بسیار سخت بود.
واقعا نمیدانم، اکنون که در این مکان مقدس و پر از آرامش حضور داریم، نتیجه کدام کار خوبمان در این دنیا بوده است. هر روز که از ورودمان به کنگره میگذرد، حال من و مسافرم بهتر از روز قبل میشود و اکنون حالمون خوب است و مطمئنم روزبهروز بهتر میشود. ما با ورود به کنگره خیلی چیزها یاد گرفتیم. وادیها از ابتدا تا انتها بزرگترین درسهای زندگی را به ما میآموزند و اصول و قوانین زندگی را به ما یاد میدهند. اینکه چگونه زندگی کنیم و چگونه به آرامش برسیم. ما در کنگره معنی کلمه حرمت را شنیدهایم و بارها در این مورد صحبت کردهایم. هر چیز و هر شخصی در این دنیا جایگاهی با ارزش و احترامی دارد. ما یاد گرفتیم که هیچ انسانی بد نیست و با استفاده از قدرت تفکر خود میتواند بهترین حرمت را در جایگاهش داشته باشد. یاد گرفتهایم که صبور، مهربان و بخشنده باشیم. در کنگره تنها رهایی از دام اعتیاد را نمیآموزیم؛ بلکه درست زندگی کردن، وقتشناسی، قضاوت نکردن و دروغ نگفتن و تمام آداب زندگی را یاد میگیریم.
خدا را هزار بار شاکرم که با چنین مکانی آشنا شدم. من در سفر اول هستم که به نظر من هم آسان و هم دشوار است. با چالشهای زیادی روبهرو میشویم و در حال حاضر نیز در این چالشها هستیم؛ اما در اینجا یاد گرفتهایم که صبور و امیدوار باشیم. آرزوی من برای همه سفر اولیها و خودم این است که بتوانیم درست سفر کنیم و به سفر دوم برسیم و توانمند شویم در عمل، فکر و زندگی کردن. در پایان، خداوندا، شاکرم که درهای تاریکی اعتیاد را به روی ما گشودی و با کنگره۶۰، نوری از امید و رهایی را بر زندگی ما تاباندی. از آقای مهندس دژاکام، بنیانگذار این مکان کمال تشکر را دارم.
نویسنده: همسفر عارفه رهجوی راهنما همسفر معصومه (لژیون دوم)
رابط خبری و ویرایش: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر معصومه (لژیون دوم)
ارسال: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر عاطفه (لژیون سوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی بیرجند
- تعداد بازدید از این مطلب :
66