در آن روزهای قشنگ نوجوانی، وقتی که به خواستگاریام آمدی، با چشمانی پر از وعدههای درخشان و قلبی پر از عشق، با هزاران امید به تو بله گفتم. قول دادی که با هم، قلههای خوشبختی را فتح کنیم، دستان تو را به مهر گرفتم و خود را به آیندهای سپردم که چون بهاری جاودانه تصور میکردم؛ اما چه زود، چه زود کابوس اعتیاد ویرانگر، چون ماری زهرآگین به جان زندگیمان افتاد. آن قلههای رؤیایی، یکی پس از دیگری فرو ریخت و به درهای از تاریکی بدل شد.
تو رفتی و سایهای از تو باقی ماند. چه شبهایی که با اشک به خواب رفتم و با بغضی در گلو بیدار شدم. چه شبهایی که دیوارهای اتاق، شاهد زمزمههای ناامیدانه و اشکهای خاموش من بودند. اعتیاد همه چیز را نابود کرد؛ آرزوها، اعتماد و حتی نفسهای امیدم به زندگی را به شماره انداخت. خانه ما که روزی آشیانه مهر بود، تبدیل به زندانی شد پر از سکوتهای مرگبار، فریادهای خاموش، دروغهای رنگی و وعدههای پوچ.
من هر سپیدهدم، با آخرین ذرههای امید از خواب برمیخواستم، با خود زمزمه میکردم شاید امروز و هر شب، با قلبی تکهتکه و چشمانی سوخته از اشک، در میان کابوسهای بیداری غرق میشدم. ۲۰ سال، ۲۰ بهارِ بیرنگ، ۲۰ تابستان سوزان، ۲۰ پاییزِ اشکبار و ۲۰ زمستان یخزده را تحمل کردم. صبوری کردم، فقط برای بازگشت تو، برای بازگشت آن مردی که روزی عشق بیقید و شرط من بود. بعضی شبها، آنقدر ناامیدی اوج میگرفت که دیوارهای اتاق، بر سرم فرومیریخت و هوایی برای نفس کشیدن باقی نمیگذاشت؛ اما همیشه رشتهای نازک از ایمان، چراغ جانم را روشن نگه میداشت. پناهم، همیشه و همیشه دعاهایم بود. مناجاتهایم بر سجادههای نماز، نالههایم در سجدههای شبانه، نامههایم که به خدا مینوشتم و اشکهایم در خلوتگاههای نیمهشب که تنها خدا شاهد آن بود خدایا نجاتمان بده، از این ظلمت اعتیاد ویرانگر، رهایمان کن.
عاقبت معجزه آمد. کنگره۶۰، چون خورشیدی درخشان، در تاریکی زندگیمان تابیدن گرفت. به زندگیمان نور و گرما بخشید، مهندس دژاکام، فرشتهای که از سوی خدا مأموریت یافته بود تا دستهای لرزانمان را بگیرد و راهنماهایمان، آن فرشتگان بیبال و پر که درد ما را، درد خود دانستند و چراغ راهمان شدند و اینگونه سفر معجزهآسای ما آغاز شد، قدمبهقدم، از قعر تاریکی مطلق، به سوی روشنایی ناب. از آن جسم شکسته و بیجان، به سوی انسانی که دوباره، زندگی در رگهایش جاری میشد. از آن نگاههای مرده و بیاحساس، به سوی چشمانی که کمکم، شعلههای مهر و عشق در آنها زبانه کشید.
۱۱ ماه نبرد مقدس، ۱۱ ماه فرمانبرداری از نور، ۱۱ ماه جنگیدن با هیولای اعتیاد ویرانگر درون، ۱۱ ماه بازسازی وجود تکهتکهشدهات و سپس آن روز فرخنده، روز موعود فرا رسید. روزی که مهندس دژاکام، گل رهایی را به دستان تو داد. در آن لحظه، زمان از حرکت ایستاد. به چشمانت نگاه کردم و برای اولین بار پس از ۲۰ سال واقعاً تو را دیدم. واقعاً تو را احساس کردم. گویی پس از یک زمستان سرد و بیپایان، بالأخره بهار به زندگیمان بازگشته بود. امشب اولین شب آرامش حقیقی ماست. نفسهایت، آرام و عمیق است. دستهایت، گرم و پر از مهر است و وجودت سرشار از آرامشی است که سالهاست مشتاقانه منتظرش بودیم.
خدایا چه کنم؟ چگونه سپاسگزار این نعمت بیکرانت باشم؟ شکرت برای کنگره۶۰ که خانه امید شد. شکرت برای مهندس دژاکام که فرشته نجاتمان بود. شکرت برای راهنماهایمان، که دستان مهربان تو بودند. پروردگارا دستان یاریات را به سوی همه رهروان این راه دشوار بگشا، به سوی همه آنانی که هنوز در چنگال اعتیاد ویرانگر، دست و پا میزنند، به سوی همه همسفرانی که خسته، اما امیدوارانه قدم برمیدارند به سوی همه مادرانی که شبها را در اشک به صبح میرسانند، به سوی همه پدرانی که غرورشان، در گلوگاهشان خفه میشود.
خدای مهربان به همه آنان، نور امید ببخش، قدرت ادامه راه عطا کن، یاران و راهنمایانی مهربان بفرست و از این بلای خانمانسوز، رهاییشان ده! پروردگارا همانگونه که دست محبتت بر سر ما سایه افکند، بر سر همه مسافران و همسفران نیز سایه بیفکن؛ همانگونه که ما را از تاریکی اعتیاد نجات دادی، همه آنان را نیز به نور رهایی رهنمون کن. ای پروردگار آفریننده، به دستان مهندس دژاکام برکت ده، به وجود راهنماهایمان قوت بخش و به همه رهروان این راه، صبر و استقامت عطا فرما، آمین یا ربالعالمین.
نویسنده: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون سوم)
رابط خبری: همسفر راضیه رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون سوم)
ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون سوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی دلیجان
- تعداد بازدید از این مطلب :
318