نهمین جلسه از دوره پنجم سری کارگاههای آموزشی لژیون سردار نمایندگی آبادان با استادی پهلوان همسفر مهوش و نگهبانی همسفر فاطمه و دبیری همسفر نرگس با دستور جلسه «از فرمانبرداری تا فرماندهی» در روز یکشنبه ۱۴۰۴/۰۶/۰۹ در ساعت ۱۵:۳۰ برگزار شد.
.jpeg)
خلاصه سخنان استاد:
دستور جلسه، مسیر راه را به من نشان میدهد، فرمانبرداری و فرماندهی، کاملکننده هم هستند؛ سواد، دانایی و دانایی موثر در واقع میخواهد بگوید؛ هیچ کس به دانایی موثر نمیرسد مگر اینکه فرمانبردار باشد و فرمانبرداری کند.
از تجربه خودم میگویم؛ یادم است چند سالی از آمدنم به کنگره گذشته بود، از راهنمایم پرسیدم؛ با اینکه مسافر من میداند مواد بد است و آخرش به کجا منتهی میشود و جز زجر و بدبختی، چیز دیگری ندارد و میداند که مسیر کنگره مسیر درستی است، پس چرا این اتفاق نمیافتد؟ راهنمای من پاسخ قشنگی دادند، گفتند نمیداند، اگر هم میداند، این دانستنی به دردش نمیخورد زیرا که به دانایی موثر نرسیده است.
سوال دوم من این بود که چطور میشود به دانایی موثر رسید؟ پاسخ دادن؛ دانایی موثر وقتی پیش میآید که او به این نقطه تفکر برسد که باید بنشیند، آموزش ببیند و فرمانبردار باشد؛ هیچ سوادی نمیتواند هیچ دانایی را به دانایی موثر تبدیل کند؛ برای مثال مسافرهای تحصیل کرده با مدارک بالا حضور دارند اما حالشان خیلی بدتر از افراد بیسواد است؛ برای اینکه سواد نمیتواند آنها را به رهایی و آرامش برساند؛ خود این سواد، افیون میشود.
خود من هم روزی کنترلم دست مواد بود؛ اگر فرزندم ترک میکرد و خوب میشد، من هم خوب میشدم اما اگر برگشت میخورد و بد بود، به طور کلی من از آن مخربتر بودم، نه تنها من بلکه کل خانواده در عذاب بودند تا اینکه خداوند اذنش را داد و به کنگره آمدم. وقتی آمدم کنگره، متوجه شدم که همه چیزهایی که بلد بودم یا هر کاری انجام میدادم، غلط بود.
قبول کردم که غلط بود چون اگر درست بود، شرایط خیلی بهتر از این بود، بعد از آمدنم، سعی کردم گوش دهم، آموزش بگیرم و در واقع یواش یواش این فرمانبرداری در قلب من نشست؛ یعنی چشم که میگفتم از دلم، میگفتم چشم و سعی میکردم برعکس تمام کارهای قبلی را انجام دهم.
یازده سال بدون اینکه مسافرم بیاید، آمدم اما بعد از ۱۱ سال، مسافرم پشیمان از سالهایی که نیامده، به کنگره آمد؛ من که میآمدم، شرایطم مناسب نبود، آنها موافق نبودن، مخالف هم نبودن و برای من شرایطش سخت بود، از همان ابتدا، آمدن برایم سخت بود اما او از نیامدن در این ۱۱ سال، پشیمان بود.
وقتی آمد، خدا را شکر خوب آمد و رها شد، یادم است که بار اول که من پهلوان شدم، مسافر اولم رها شد و این را از برکات لژیون سردار میبینم، سری دوم که پهلوان شدم، مسافر دومم رها شد و این رها شدن، تنها رها شدن نبود و در آن واحد پهلوان شد؛ مسافر دومم هم در آن واحدی که رها شد، تقاضای خدمت مالی را داشت علیرغم اینکه وضع مالی آنچنان خوبی نداشتند.
یادم است سری اول که پهلوان شدم، احساس دِین داشتم که هرچه دارم از کنگره است اما سری بعد که پهلوان شدم با وجودی که کمبود مالی داشتم، یک وام گرفتم البته وام بدون بهره اما جالبتر این است که هر بار قسط پرداخت میکردم، انگار همان لحظه انرژی میگرفتم، خیلی خوشحالتر میشدم؛ با اینکه قسط ماهیانهاش مقدار کمی، هفت، هشت میلیون بود اما هر بار برایم قشنگی داشت.
در بخشی از پیام سردار گفته میشود؛ چه دختر و پسرهایی که نابود شدند، چه خانوادههایی که از هم گسیختند، نه به این خاطر که سواد، پول یا شعور نداشتند؛ نه! راه را بلد نبودند؛ حالا من که به این آرامش رسیدم، خداوند مسافرم را برگرداند. در واقع همه این اتفاقات افتاد، چون راه را بلد نبودند.
خداوند توفیق داد و و همه ما که الان اینجا هستیم، خداوند به ما توفیق داده و اگر نه ما همان خانوادهها و هماه اشخاص بودیم، نه یک خط بالا و نه یک خط پایین؛ خودم را میگویم که معلوم نبود من الان بودم یا نه و اگر هم بودم، نبودنم بهتر بود چون در زندگی آن موقع با آن شرایط، میگفتم صبح میشود، بلند شوم و دلم میخواست سرم دنگ دنگ نکند که مسافرم حالا چه میکند، آیا سالم است، از این در میآید؟
حالا که من به این آرامش رسیدم و خداوند این توفیق را داده، واقعاً من باید چکار کنم؟ درست است، واقعاً از مال گذشتن خیلی سخت است، اما سختتر از آن، از جان گذشتن است؛ یعنی وقتی که واقعاً میبینی باید از جانت بگذری، دیگر مال عددی نیست، حالا که خداوند این زندگی دوباره و این جان دوباره را به ما داده، جا دارد که کمک و حرکت ما، برای همه کسانی که مثل ما بودن، جاده و مسیر را آماده کند؛ اگر خداوند به هر کدام از ما توفیق داده، شاید به دلیل این است که آنها را دوست داشته که ما جاده را صاف کنیم.
یک مثل است که میگوید؛
چو میبینی که نابینا به چاه است/ اگر خاموش بنشینی گناه است؛ در هر صورت من هر چه دارم واقعاً از کنگره است و مدام دعا میکنم، دیروز داشتم میگفتم؛ خداوندا دلم میخواهد این توفیق را به من بدهی اما اگر دوست نداشتی بدهی، اشکال ندارد.
آرزو میکنم توفیق پهلوان شدن نسیب همه همسفران لژیون شود و تک تک همسفرانی را که میبینم، ارزشش را دارند، پهلوان که هیچ، نشانی در بینشانی.
خدایی که شما را اینجا نشانده، درونتان را دیده؛ برای همه شما آرزوی موفقیت میکنم، انشالله همگی ما بتوانیم، به شیوهای آقای مهندس را در این مسیر بسیار بسیار خاص یاری کنیم؛ مسیر درمان، مسیر سادهای نیست؛ قبلاً آمده بودم و دیده بودم درمان شدهها را اما این یکی را باور نمیکردم که حالا مسافر من، پسر من درمان شود؛ میگفتم تو اگر درمان شدی، دیگر هر چی شما گفتی.
اصلاً یک چیز ناگفتنی است، باورری در ناباوری است، باید آدم ببیند و دیگر هر چه انتظار میرود را اجرا کند؛ مثل خدمت کردن؛ می گفتم اگر درمان شوی، دیگر این را باور میکنم و اگر روزی از این دنیا بروم، هیچ چیز با خودم نخواهم برد و هرچه دارم برای لژیون سردار میگذارم چون حق و لیاقتش است.
به درمان رسیدن فرزندان ما، کار سادهای نبوده، خدا را شکر میکنم، دوستانی مثل شما دارم.
.jpeg)
.jpeg)
.jpeg)
تایپیست: همسفر سوسن رهجوی راهنما همسفر سمیرا (لژیون ششم)
عکاس: همسفر نگار رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون هفتم)
ویرایش و ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر الهام (لژیون دهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی اروند آبادان
- تعداد بازدید از این مطلب :
177