English Version
This Site Is Available In English

خواستم زندگی، خواستن خودم

خواستم زندگی، خواستن خودم

قبل از ورود به کنگره، همیشه فکر می‌کردم فرماندهی کاری است که هر انسانی از پس آن بر می‌آید و من هم می‌توانم. هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم که فرماندهی نیاز به علم، دانش، تجربه و آموزش دارد. برعکس تصور می‌کردم خداوند این توانایی را در وجود همه ما قرار داده و من خودم می‌توانم مسائل زندگی‌ام، حتی مشکلات بزرگ را بدون مشورت و راهنمایی دیگران حل کنم. در آن زمان کسی کنارم نبود که بتواند به من کمک کند. اما هرچه جلوتر رفتم و مسئولیت‌ها بیشتر شد، فشارهای روانی و استرسی که بر من وارد می‌شد، به من یاد داد که این همه استرس را نمی‌توانم تحمل کنم. از ازدواج در سن کم که فکر می‌کردم فرماندهی زندگی کاری راحت است، تا مادر شدن در همان سن، همه این‌ها نتیجه تفکر نادرست و عدم آگاهی من بود. با گذر زمان، کم‌کم متوجه شدم که حداقل در برخی جنبه‌ها با دیگران فرق دارم. دیگر هیچ چیزی نمی‌توانست من را خوشحال کند. از همه اطرافیانم می‌ترسیدم و از آن‌ها بیزار بودم. تنهایی برای من قابل تحمل‌تر از ارتباطات بود. در تنهایی خودم، در گوشه‌ای از آن همه نشدن‌ها، هر روز منزوی‌تر می‌شدم تا جایی که حتی قادر به انجام کارهای ساده روزمره‌ام بیرون از خانه نبودم. ترس، ترس و ترس همه وجودم را گرفته بود.

احساس بی‌لیاقتی، آن ترس‌ها را تشدید می‌کرد. دیگر احساس می‌کردم دست‌هایم برای حل مسائل بزرگ‌تر مثل اعتیاد و سیاهی‌هایی که اعتیاد با خود به همراه آورده، کوچک است. وقتی مجبور می‌شدم با دیگران ارتباط برقرار کنم، حس می‌کردم آن‌ها چقدر زندگی را بلد هستند و من، گم‌ شده در وسط زندگی، هیچ اراده‌ای ندارم. یک روز به خودم آمدم و دیدم در کنج خانه پدرم، سرخورده و افسرده نشسته‌ام و انگار تصمیم گرفته‌ام که نصفه و نیمه همه چیز را رها کنم. روزهای سیاهی بود، روزهایی که حتی خودم برای خودم ناشناخته بودم. دلتنگی، این بار به همه آن حل‌ نشده‌ها اضافه شد. دلتنگی بچه‌ای که روزی خدا به آغوشم هدیه داده بود. الان که فکر می‌کنم، انگار خداوند امید روزهای تاریکم را قبل از این که تاریکی را بفهمم، به من هدیه کرده بود. در هر روز غرق در چه‌ کنم‌ها و ناتوانی‌ها، فقط یادم می‌آمد که هر وقت کسی شبیه خودم را می‌دیدم، هزار بار برایش اشک می‌ریختم و از خدا می‌خواستم که نجاتش دهد و هیچ کس مثل من نباشد. کارم شده بود نماز ظهر در کنار حرم شاه عبدالعظیم و اشک‌هایی که برای تنهایی خودم می‌ریختم. حالا بعد از سال‌ها، از آن روزها و لبخندهای مداوم خداوند به من و زندگی‌ام، فهمیدم که حتی اگر احساس ضعف کنم، دنیا هیچ صبری نخواهد داشت. برای حرکت کردن باید قدم‌هایم پر از خواستن باشد. خواستن زندگی، خواستن خودم. زندگی به من یاد داد که تنها ناجی خودم هستم و هر ناجی ابتدا در روزهای اول، درگیر غرق شدن می‌شود، تا بلاخره یاد بگیرد چگونه نجات یابد و چطور دیگران را نجات دهد.

 

نویسنده مطلب: راهنما همسفر ماهرخ (لژیون اول)
رابط خبری: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر آزاده (لژیون چهارم)
عکاس: همسفر النا
ویرایش: راهنمای تغذیه سالم همسفر اعظم دبیر سایت
ارسال: راهنمای تازه واردین همسفر رقیه نگهبان سایت

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .