سلام دوستان، من ستار، یک مسافر.
سالها در اعماق تاریکی سرگردان بودم؛
در اوجِ اوجِ تخریب، جایی که حتی نفس کشیدن هم سنگین بود.
هر راهی را که پیدا میکردم امتحان میکردم، اما هر قدم، مرا بیشتر در گِل فرو میبرد.
دهها بار به کمپ رفتم، هر بار بدون نتیجه.
خسته، درمانده، و درونم تهی شده بود.
در همین روزها، دوستی قدیمی را دیدم که با هم مصرف میکردیم، اما حالا پاک بود.
پرسیدم: «چطور شدی؟»
گفت: «یک جا هست… کنگره ۶۰.»
با شک و بیباوری همراهش رفتم.
به شعبه که رسیدیم، از در نگاه کردم…
همه با لباس سفید نشسته بودند، جایگاه و استادی که پرانرژی سخن میگفت.
هنوز مات و مبهوت بودم که یکی ناگهان مرا در آغوش گرفت…
حسی به من دست داد که سالها تجربه نکرده بودم؛ گرمایی امن، مثل دیدن خانه بعد از سالها غربت.
علیآقا، راهنمای تازهواردین، مرا نشاند تا حرفهای استاد را گوش کنم.
یکی از مسافران با نه سال رهایی خودش را معرفی کرد و در دل گرفتم که:
خدایا، کاش یک روز، من هم با سالها رهایی اینجا خودم را معرفی کنم.
چند جلسه بعد، علیآقا گفت: «با حس راهنما انتخاب کن.»
راهنما ها رو را نگاه کردم و حسینآقا درویش را انتخاب کردم.
با اطمینان میگویم: یکی از بهترین انتخابهای زندگیام بود.
کسی که راه را نشان دهد، و نشان داد.
امروز سه ماه از سفرم میگذرد.
سه ماه است که مواد نمیکشم و دو ماه است که حتی سیگار هم نکشیدهام.
من، که همه میگفتند «تو با مواد میمیری»…
امروز این موجزه را از کنگره، از راهنمایم و از مهندس دژاکام دارم.
در این مدت کوتاه یاد گرفتم که زندگی، مسیر دیگری هم دارد…
مسیر نور، مسیر آرامش.
امید دارم روزی با سالها رهایی همینجا، در جایگاه، خودم را معرفی کنم.
- تعداد بازدید از این مطلب :
7