English Version
This Site Is Available In English

راهی از تاریکی به روشنایی

راهی از تاریکی به روشنایی

من همسفر قبل از ورود به کنگره۶۰، شخصی بودم پر از خشم و نفرت نسبت به مسافرم؛ که چرا این‌قدر بی‌اراده و ضعیف است، چرا از شانس من، مسافرم به دام اعتیاد افتاده است. با مقصر دانستن و سرزنش کردن خودم و غفلت از مسافرم، باعث شدم با ای‌کاش‌ها و اگرها شروع به خودخوری کنم. هجوم آوردن افکار منفی در من باعث می‌شد که دیگر تسلیم نیروهای منفی بشوم و خودم نیز در کنار مسافرم که در تاریکی مواد مخدر بود، در اعماق تاریکی فرو بروم و ناامید شوم؛ اما خدا را شکر، بعد از چندین سال باز هم خداوند الطافش را از من دریغ نکرد و در اوج تاریکی، ناامیدی و بی‌انگیزگی برای ادامه راه، دری را به روی من باز کرد تا دوباره بال و پر بگیرم، از جایی که بودم به حرکت درآمدم و وارد کنگره۶۰ شدم.

وقتی وارد شدم، فرشتگانی با لباس سفید و بدون بال به استقبالم آمدند و مرا در آغوش گرفتند. من پر از بغض و گریه بودم، وقتی از من استقبال کردند، ناخودآگاه بغضم فرو ریخت و اشک از چشمانم جاری شد. دیواره قلبم که در تاریکی فرو رفته بود، آشکار و احساساتم بیدار شد. با در آغوش گرفتن مهر و محبت، شروع به گریه کردم و از مشکلاتم بیان کردم، با صبوری و همراهی به من گوش فرا دادند، اما گفتند باید صبور باشم و در سه مرحله می‌توانم پذیرش پیدا کنم. این برای ورود، درسی شد که یاد بگیرم باید ثابت‌قدم باشم و فکر کنم که برای به‌دست آوردن خواسته‌هایم می‌توانم این مسیر را ادامه بدهم. اینجا یک مرحله کوتاه، پله به پله برای پذیرش را طی کردم و یاد گرفتم برای رسیدن به خواسته باید صبور باشم. در همین حرکت، هیجانی در من شکل گرفت. با جمعی از هم‌دردهایم آشنا شدم؛ جمعی که دردهایشان از جنس درد من بود. ممکن بود شدت تخریب یکی بیشتر و یکی کمتر باشد، ولی مهم‌تر از همه این بود که هم‌درد بودیم و دور هم جمع شدیم.

در کنار عزیزان و راهنماهایی که آن‌ها هم روزی این مسیر را طی کرده و تجربه کرده بودند، توانستم تغییر کنم. من همسفر، بعد از آشنایی با کنگره۶۰ و عزیزان خدمت‌گزار که مرا با قوانین کنگره آشنا نمودند، یاد گرفتم چون در این مسیر آمده‌ام، سفر درونی می‌کنم. همسفر و مسافر نیز، سفر درونی و سفر بیرونی دارند که مسافر صدا زده می‌شود. در اولین قدم به کنگره۶۰، احساسات یخ‌زده‌ام کم‌کم آب و بیدار شدند. حالا که بعد از سفر دوم، تا حدودی معنی سفر کردن در کنگره۶۰ را درک کرده‌ام، خود را مانند یک کوهنورد مبتدی می‌بینم که پایین کوه ایستاده و به بالا نگاه می‌کند. راهی سخت و طاقت‌فرسا پیش رو دارد و بر سر دو راهی قرار می‌گیرد: آیا برای این سفر و فتح قله آماده‌ام یا نه؟ آیا تسلیم نیروهای بازدارنده می‌شوم یا می‌جنگم؟ من در چنین موقعیتی بوده‌ام. به تنهایی برای فتح آمده و مسافرم پشت سرم بود. پس مجبور بودم به راهم ادامه دهم تا در خود تغییر و تحولی به وجود آورم. باید درون خود سفر کنم و با چنگ و دندان از تارهایی که نیروهای تاریکی، ناامیدی و بی‌هدفی به دورم تنیده بودند، خود را رها کنم و مسیر پر پیچ و خم دامنه کوه را طی کنم.

یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم و مسافرم را دیدم که در تاریکی فرو رفته بود. صدایش کردم و گفتم: من می‌روم. اگر سخت هم باشد، می‌روم و می‌جنگم تا به آن حال خوب و لذت فتح کردن برسم. پس تو هم تا رسیدن به حال خوب، کمی فکر کن و سعیت را بکن که با من هم‌مسیر شوی. اجباری نیست؛ هر موقع خسته شدی و خواستی از این تنهایی و تاریکی بیرون بیایی، مرا صدا بزن تا دستت را بگیرم و با هم هم‌سفر شویم. خدا را شکر که من در این مسیر قرار گرفته‌ام. بعد از مدتی، مسافرم با من هم‌مسیر شد؛ اما برای رسیدن به قله انگار تجهیزات کامل به همراه نداشت. هنوز به آن صددرصد سفر درونی نرسیده بود که از وسط راه از من جدا شد و دوباره در تاریکی فرو رفت. همین باعث شد که من همسفر که خیلی محکم و استوار قدم برمی‌داشتم، در درونم تزلزل به وجود بیاید و تسلیم نیروهای بازدارنده شوم. از وسط راه برگشتم، اما سریع به خود آمدم، چون آموزش‌های اولیه را گرفته بودم و توانستم دوباره به جلو حرکت کنم. مسافرم را رها کردم تا هر زمان که فرصت و زمانش برسد، خودش حرکت کند؛ چون به قول آقای مهندس (هر چیزی زمان خودش را می‌خواهد، با زور و اجبار نمی‌شود تا آخر راه رفت)

از راهنمای خوب و صبورم یاد گرفتم که اول باید من به حال خوب برسم. باید سفر درونی خودم را شروع کنم تا جرقه‌ای برای انتقال به مسافرم بشود. هر روز و هر ساعت که در جلسات و لژیون شرکت می‌کردم، چیزهای زیادی یاد می‌گرفتم. همین باعث شد که احساساتم برای ادامه زندگی بیدار شوند و از حالت یکنواختی و روزمرگی بیرون بیایم. در کنگره۶۰ یاد گرفتم خیلی چیزهایی را که نمی‌دانستم، دلیل رفتن به تاریکی، دوری از جمع، درست صحبت کردن یا حتی فکر کردن. قبلاً فقط فکر می‌کردم، اما برای به اجرا درآوردن و عملی کردن تلاش نمی‌کردم و در دو راهی می‌ماندم. در وادی‌ها بود که آقای مهندس فرمودند: قبل از هر کاری تفکر کنید، اما تفکر به تنهایی کافی نیست، باید آن تفکر را به مرحله اجرا دربیاورید و بدانید آیا راهی که در آن قرار دارید درست است یا نه. باید به ندای درونی‌تان که همان فرمان عقل است گوش بدهید، چون عقل به شما می‌گوید که این راه، راه ارزش‌ها است یا نه. پس باید گوش دهید و اعتماد کنید. همیشه در مسیر درست قرار بگیرید، هرچند طولانی و سخت باشد؛ اما با صبر، شکیبایی، آرامش و پیوستگی می‌توانید به موفقیت برسید. چون صراط مستقیم راهی سخت و صعب‌العبور است، ولی امن‌ترین راه است. اگر تسلیم نیروهای منفی شویم و به صدای درونی‌مان، یعنی فرمان عقل گوش ندهیم، دوباره به نقطه شروع برمی‌گردیم. چه‌بسا برای حرکت دوباره نتوانیم مسیر درست را پیدا کنیم. تاریکی و نیروهایش بر ما مسلط می‌شوند و نور و روشنایی در ما از بین می‌رود. من یاد گرفتم که از وادی‌ها استفاده کنم تا در هر مسیر و مشکلی قرار گرفتم، اول آن را بپذیرم تا راحت‌تر بتوانم فکر کنم و راه‌حل مناسبش را پیدا و اجرا کنم. با کمک فرمان عقل و شنیدن آن، به تصمیم درست برسم و نتیجه را به قدرت مطلق بسپارم.

نویسنده: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر بهاره (لژیون دوازدهم)
رابط خبری: همسفر پروانه رهجوی راهنما همسفر بهاره (لژیون دوازدهم)
عکاس: همسفر فرحناز رهجوی راهنما همسفر هدی (لژیون پانزدهم)
ویرایش و ارسال: همسفر سمانه رهجوی راهنما همسفر هدی (لژیون پانزدهم) دبیر دوم
همسفران نمایندگی ایمان 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .