دهمین جلسه از دوره چهارم سری کارگاههای آموزش خصوصی کنگره ۶۰ نمایندگی ارگ با دستور جلسه« وادی ششم و تاثیر آن روی من » به استادی مسافر حمیدرضا و نگهبانی مسافر رضا و دبیری مسافر حسین روز سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ ساعت ۱۷ آغاز به کار نمود:
خلاصه سخنان استاد :

سلام دوستان، حمیدرضا هستم، یک مسافر.
از آقای مهندس، صمیمانه سپاسگزارم که این بستر را فراهم کردند تا من و امثال من به درمان برسیم. همچنین از آقای نقدی بسیار متشکرم که اجازه دادند در لژیون ایشان بنشینم و آموزش بگیرم.
امروز در مورد دستور جلسه "وادی ششم: حکم عقل را در قالب فرمانده کاملاً اجرا نماییم" صحبت میکنیم.
عقل چیست؟ حکم عقل کدام است؟ و چرا باید به عنوان یک فرمانده، از عقل پیروی کنیم؟
عقل، جزو صور پنهان ماست، دیدنی نیست و جنس آن از نور است. جسم و روح تحت تأثیر عقل قرار میگیرند. این کلمه سهحرفی، در دوران مصرف، برای من کاملاً بیگانه بود. جسم، روح و روان من، اسیر مادهای سیاه بودند که حسم را درگیر خود کرده بود. من به آدمی دوقطبی تبدیل شده بودم؛ لحظهای خمار و لحظهای دیگر در حال و هوایی متفاوت. حسم به دنبال افراد مصرفکننده میگشت و به قول خودم، کسانی که مواد مصرف نمیکردند را آدمهای "میخی" میدانستم. نه با آنها نشست و برخاستی داشتم و نه معاملهای! چون حس آلوده، به دنبال حس آلوده میگشت. این ماده سیاه، مثل پوششی از غم و حجابی بر احساساتم افتاده بود.
خانهای قدیمی را تصور کنید که آینهای روی طاقچه دارد. بعد از مدتها، وقتی برگردید، میبینید که گرد و غبار روی آینه نشسته است. اگر بخواهید تصویر خودتان را در آن ببینید، نمیتوانید؛ چون غبار جلویش را گرفته. این ماده سیاه هم دقیقاً همین بلا را بر سر وجود من آورده بود و مانع از آن میشد که حمیدرضا، خودش را در این آینه ببیند.
وقتی به کنگره آمدم، حسم از آن آلودگی رها شد و به خودم نگاه کردم. با خودم گفتم: "آیا به من میگویند انسان؟ آدم؟ اشرف مخلوقات؟" خداوند تمام هستی را برای من آفریده تا زندگی کنم، بگذارم دیگران هم زندگی کنند و از زندگیام لذت ببرم. اما این ماده سیاه، زندگیام را فلج کرده بود و مرا به بیراهه میکشاند. عقلی که خداوند به من داده بود، آکبند و دستنخورده از آن دنیا برگشته بود و هیچ استفادهای از آن نمیکردم!
اما آموزشهای کنگره، کمکم حسم را بیدار کرد. مصرفکنندگی از زندگی من رخت بربست. دوستانم حالا کسانی هستند که در کنگرهاند و در حال آموزش و یادگیری. دیگر خبری از مصرفکنندگی در زندگیام نیست؛ آن حس دیگر به دنبال خانه ساقی نمیگردد.
قوه بهکارگیری عقل و حس:
وقتی یکی از اقوام فوت میکند، پیراهن مشکی میپوشم و به عزا میروم. پدر یا برادر مرحوم را میبینم که زار زار گریه میکند و خواه ناخواه اشک در چشمانم جمع میشود. با همان پیراهن مشکی سوار ماشین میشوم، هنوز صد متر دور نشدهام که آهنگ بندری شروع به پخش میکند و من هم شروع میکنم به بشکن زدن و رقصیدن! دلیلش چیست؟ دلیلش این است که تحت تأثیر حس قرار گرفتهام.
در یکی از انجیوها گفته میشود که باید ۷ فاکتور را رعایت کنید: گرسنگی، خستگی، عصبانیت، خشم و... . آقای مهندس، عصارهی این ۷ فاکتور را در "حس" خلاصه کرده و میگوید: "آقا جان! به دنبال حس خوب باش. با کسانی رفت و آمد کن که با تو همحس باشند." نور و صوت، حس شما را درگیر میکنند. به همین دلیل است که میگویند در سفر اول، بهخصوص در چند ماه اول، باید خیلی حواستان باشد؛ چون حس به عقل فرمان میدهد و عقل به بیراهه کشیده میشود. وقتی حس، فرمان بد به عقل میدهد، عقل هم دستور بد میدهد و اشتباه میکند.
پس، زمانی که غبار از روی آینه کنار برود و حستان از آلودگی رها شود، خیلی چیزها را میبینید، پنجرهای به رویتان باز میشود و به دنبال همحس خودتان میگردید. اگر امروز با همسرم زندگی میکنم، به این خاطر است که همحس من است و عقل من این را قبول میکند و میپذیرد. گذشتهای تاریک داشتم که عقلم در آن اشتباه میکرد، اما سلامتی و آیندهام را بر مبنای فرمان عقلم میسازم.
چطور حس من باید خوب شود؟
هرچه سطح علم، آگاهی و دانایی من بالاتر برود، حسم تصفیه، تزکیه و پالایش میشود. دیگر به دنبال چیزهای بد نیستم. چرا؟ چون به من اختیار داده شده است. بدبختی انسان از زمانی شروع شد که اختیار به او داده شد و نیرویی به نام شیطان در کنار من قرار گرفت که نمیگذارد راحت زندگی کنم. از صبح که بیدار میشوم تا شب که میخواهم بخوابم، همیشه بین دوراهی هستم: امروز این پیراهن را بپوشم یا آن را؟
چرا در وادی اول، ساختارها با تفکر آغاز میشود؟ چون باید قبل از هر کاری فکر کنم، برنامهریزی کنم و پیامدهایش را بسنجم. آیا در صراط مستقیم هستم یا نه؟ قرار بود انسان، اشرف مخلوقات، در مسیر صراط مستقیم حرکت کند و با وضعیت سالم به جایی برسد که از آن منشعب شده بود، اما سر از کجا درآوردیم؟ چطور میشود یک نفر بمب انتحاری به خود میبندد و چند نفر را نابود میکند؟ با احساساتش بازی میکنند، فریبش میدهند که پیامبر در آن دنیا منتظر توست. در صورتی که عقل همه انسانها در یک سطح است.اما بعد، یک نفر پیدا میشود که راه درمان اعتیاد را کشف میکند یا برق را اختراع میکند. در راههای ضد ارزش، نیازی به آموزش ندارم. روز اول کسی به من نگفت که دروغ را باید اینجوری گفت یا دزدی را باید اینجوری انجام داد. اما در صراط مستقیم، نیاز به آموزش دارم.
من خودم یک پا شیطانم! اصلاً شیطان در وجود من است، "جن درون" در وجود من است و نیازی به آموزش ندارد! اما الان که به کنگره آمدم و آموزش میگیرم، خیلی چیزها را یاد میگیرم. متونی که در کنگره به من آموخته میشود، در هیچ دانشگاهی و هیچ کجای دنیا نیست و من دارم از آنها بهرهمند میشوم. این آموزشها بسیار به درد من میخورند؛ چرا که حس من را پاک میکنند. وقتی حس پاک شد، عقلم دیگر تصمیم اشتباه نمیگیرد.
قبلاً بارها برای ترک اقدام کرده بودم، اما چهار کلمه مرا برمیگرداند: لذتجویی، غرور، زیادهخواهی، شهوت (لغزش). این چهار کلمه باعث میشد دوباره به نقطه اولم برگردم. اما در کنگره دیگر از این خبرها نیست؛ چون جسمم درست شد. آموزشهایی که در کنگره به من دادند، دید من را نسبت به جهان پیرامونم عوض کرد. فهمیدم که من یک انسانم و جایگاه انسانیت چیز دیگری است. مصرفکنندگی اصلاً برای من نیست، در حد من نیست که بخواهم یک آدم مصرفکننده باشم. من باید زندگی کنم، به طبیعت و به افراد احترام بگذارم، به جامعهام احترام بگذارم و بگذارم دیگران هم در کنارم زندگی کنند.
اینها را در کنگره یاد گرفتم: کجا هستم، کجا میخواهم بروم و چگونه سفر کنم. زمان در حال گذر است، مبدأ و مقصد مشخص است: مبدأ این دنیا، مقصد آن دنیا. در طول این سفر، من کجای کارم؟ دارم با خودم چه میکنم؟ این جسمی که خداوند در اختیار من گذاشته، چقدر دارم به آن ضربه میزنم؟ با همین عقلم، با همین فر ایزدی که خداوند به من داده، چقدر تن به خواستههای شیطانی و نفس میدهم؟
بهترین وادی، وادی ششم است؛ "حکم عقل". اگر من فرمانبردار خوبی باشم، حداقل فرمانده خوبی برای زندگی خودم و خانوادهام خواهم بود. و این هم ذرهذره پدیدار میشود، یکشبه برای من اتفاق نمیافتد. همانطور که روز اول یک دود بود و بعد سر از چند مثقال درآورد. این را در وادیها میخوانیم: کمکم، پلهپله. فقط کافی است فرمانبردار باشم. حالا که به کنگره آمدهام، صندلی را اشغال کردهام و وقت راهنمایم را میگیرم، باید گوش به فرمان باشم، حرمتها را رعایت کنم. همین که خودم زندگی کنم و بگذارم دیگران هم در کنارم زندگی کنند، برایم کافی است.
کافی است نگاهی به عقب بیندازم و ببینم چقدر خراب کردم، کجا بودم و جایگاهم کجا بوده و الان کجاست. خدا را شکر میکنم؛ چون الان کسانی را میبینم که هنوز مصرف میکنند و آنها کجا هستند و من کجا هستم.
از اینکه به صحبتهای من گوش کردید، ممنونم."

عکس و تایپ : مسافر امیررضا لژیون سوم
ویرایش و بارگزاری : مرزبان خبری مسافر احسان
- تعداد بازدید از این مطلب :
92