🌿 تبریک از صمیم قلب 🌿
در مراسمی با شکوه در تاریخ ۱۴۰۴/۵/۲۵ شما عزیزان در حضور آقای مهندس دژاکام و سرکار خانم آنی، شال سبز راهنمای تازهواردین را با شایستگی دریافت کردید؛ نشانی از اعتماد، تعهد و عشق الهی.
از امروز، نهتنها همسفر نور، بلکه چراغ راه کسانی هستید که در آغاز سفر رهاییاند.
باشد که در مسیر خدمت، ثابتقدم، عاشق و خالص بمانید.
🌸 شال سبزتان پررنگ، دستانتان پرنور، و قلبتان متصل به زنجیرهی عشق باد. 🌸

در نگاهشان بارانی از مهر، در صدایشان نوای آرامش، و در دلشان نوری خاموشنشدنی موج میزند. این انسانهای نازنین، با لبخندی صمیمی و نگاهی از جنس امید، لحظههایی ناب و سراسر معنا میآفرینند. آنچه در دل دارند، قصهای است از عشق، روشنایی و حضوری که هرگز محو نخواهد شد.
این عزیزان با جان و دل، از حس خود سخن میگویند:
وقتی شال سبز را روی شانههایتان گذاشتن، آن لحظهی خاص چه حالی داشتی؟ قلبتان چی گفت؟ بیشتر از همه به چی فکر کردید؟ آیا حس کردید فصل تازهای در زندگیتان شروع شده؟ اگر بخواهید آن لحظه را فقط با یک کلمه توصیف کنید، آن کلمه چیست؟ شال سبز، شاید در ظاهر فقط یه پارچه است، اما برای شما چه معنایی داشت؟
چه پیامی نهفته است در آن عهد صادقانه،
که کنگره بست آن را به جانهای خسته و بیدانه؟
راهنمای تازهواردین همسفر زهرا نسایی
وقتی شال سبز را روی شانههایم گذاشتند، حسی از شعف و شادی سراسر وجودم را فرا گرفت. انگار درِ رحمت خداوند به رویم گشوده شد و کلید قفلهای بستهی زندگیام را یافتم. همان لحظه با خودم گفتم: «چه موهبتی بالاتر از اینکه فرصتی برای خدمت و آموزش نصیب انسان شود؟»
قلبم چیزی فراتر از شادی گفت. با تمام وجود حس کردم که خداوند، همراه کسانی است که از بندهای اهریمنی رهایی میخواهند. اگر در مسیر حق گام برداری، بیشک درهای خیر و آرامش به رویت گشوده میشود. درست در همان لحظه، حس مسئولیت سنگینی روی دوشم نشست. گویی امانتی مقدس به من سپرده شده؛ چیزی که باید با تمام توان از آن نگهداری کنم و در مسیر رشد و خدمت به کار بگیرم؛ آن لحظه برای من فقط یک افتخار نبود، یک آغاز بود. آغازی تازه در زندگیام، پس از عبور از مسیری سخت و تاریک احساسی داشتم شبیه تولد دوباره، انگار از تونلی عبور کرده باشم و حالا در روشنایی قدم گذاشته باشم، اگر بخواهم آن لحظه را تنها با یک واژه توصیف کنم، بیدرنگ میگویم: اتصال به زنجیرهی عشق. عشقی که از سرچشمهای الهی جاریست و از دل انسانهای باایمان، فداکار و آگاه میگذرد و به دلهای تشنه و خسته میرسد.
شال سبز، شاید در ظاهر تنها تکهای پارچه باشد، اما برای من نشانهای است از یک عهد، یک دعوت الهی. این شال یادآور صبری است که در تاریکترین شبها داشتم؛ نشانهای است از اینکه حتی در دل سختیها، امیدی است که ما را به تعادل، رشد، یادگیری و آرامش میرساند. سبزی این شال، رنگ جان تازهای است که خداوند به روحم بخشیده است، در پس همهی این حسها، یک پیام روشن نهفته است… پیامی از آن عهد صادقانهای که کنگره آن را با جانهای خسته بست. حالا که به گنجی از آرامش، شناخت و توانمندی دست یافتهام، مسئولم که این گوهر را به صاحبان اصلیاش بازگردانم؛ به انسانهایی که هنوز در بندند، هنوز در تاریکیاند. انشاءالله بتوانم راه آقای مهندس و کسانی را که با تمام وجود پای کار ایستادند، ادامه دهم تا امروز من و بسیاری دیگر طعم خوش رهایی و حال خوش را بچشیم.
راهنمای تازهواردین همسفر زینب
وقتی شال سبز را روی شانههایم گذاشتند، حس عجیبی داشتم… انگار دوباره متولد شدم. در دل با خودم گفتم: «خدایا، هزاران مرتبه شکر.» این شال فقط یک نشان نبود، یک تولد تازه بود؛ آغازی برای مسیر جدیدی در زندگیام، قلبم آرام ولی محکم گفت: «بهشت را به بها میدهند، نه به بهانه.» همان لحظه بیشتر از هر چیز به این فکر میکردم که ای کاش بتوانم در مسیر ارزشمند کنگره، با پایبندی به عدالت، معرفت و عمل سالم، قدم بردارم و خدمتی ماندگار داشته باشم.
آن لحظه، برایم فقط یک اتفاق نبود، یک فصل نو بود؛ فصلی که هنگام خواندن پیمان، دل توی دلم نبود. درونم پر از هیجان و شوق بود و میدانستم راهی پیشِ رو دارم که باید با ایمان و مسئولیت ادامهاش دهم؛ اگر بخواهم آن لحظه را تنها در یک کلمه خلاصه کنم، باید بگویم: گذشتن از خویش و خویشتن، رها شدن از خودخواهیها، از تعلقات بیهوده، و حرکت بهسوی هدفی بالاتر.
شال سبز، در ظاهر شاید فقط تکهای پارچه باشد، اما برای من معنایی عمیق دارد؛ نشانهای از کاشتن بذر امید در دل همسفرانی که دردشان از جنس درد خودم است. این شال، یادآور مسئولیتی است که باید با تمام وجود برایش تلاش کنم؛ مسئولیتی برای رشد، برای آرامش و برای همراهی با دیگران، در نهایت، پیامی بزرگ در آن عهد صادقانه نهفته است؛ عهدی که کنگره آن را با جانهای خسته و بیپناه بست. این پیام به ما یادآوری میکند که هرگز نباید فراموش کنیم از کجا آمدهایم و به کجا رسیدهایم. باید همواره قدردان آقای مهندس، خانواده بزرگوارشان و تمام خدمتگزارانی باشیم که با عشق و صداقت، بستر این آرامش را برای ما فراهم کردند.
یادمان نرود روزی که وارد کنگره شدیم چه حال و روزی داشتیم، و امروز—با کمک خدا و تلاش صادقانه—چگونه به زندگی برگشتهایم.
راهنمای تازهواردین همسفر معصومه
اگر بخواهم از حسی بگویم که در لحظه دریافت شال سبز داشتم، باید بگویم آن لحظه برایم سراسر نور بود؛ نوری از جنس محبت، از جنس عشق به انسانهایی مثل خودم که رنج کشیدهاند اما هنوز امیدوار ماندهاند. وقتی شال خوشرنگم را از دستان پرمهر آقای مهندس گرفتم، چیزی درونم زمزمه کرد: «معصومه، تو حالا مسئولیتی پذیرفتهای که باید آن را به بهترین شکل ممکن انجام دهی.»
شال سبز برای من فقط یک نشان ظاهری نیست؛ نماد مسئولیت است، نماد خدمت، نماد عشقی بیقید و شرط به همنوع، حس کردم وارد مرحلهای شدهام که دیگر تنها برای خودم زندگی نمیکنم؛ حالا بخشی از وجودم وقف کمک به دیگران شده.
اگر بخواهم آن لحظهی ناب را تنها با یک واژه توصیف کنم، میگویم: آبشار عشق و محبت. حسی بیانتها، جاری، شفاف… درست مثل آبی که زندگی میبخشد.
اما در دل آن عهد صادقانه که میان ما و کنگره بسته شد، پیامی عمیق نهفته بود. پیامی که برای من در این بیت خلاصه میشود:
عبادت بجز خدمت خلق نیست،
به تسبیح و سجاده و دلق نیست.
راهنمای تازهواردین همسفر نازنین
سکوت...
یک سکوت سنگین و نفسگیر تمام فضا را پر کرده بود. انگار همه منتظر بودند، و فقط صدای تپش قلبم بود که در گوشم میپیچید؛ مثل ضربههای یک طبل بزرگ که بیوقفه میکوبید.
لحظهها کش میآمدند، ثانیهها تبدیل به ساعت شده بودند. حسی غریب داشتم. خوشحال بودم؟ این کلمه برای توصیف حالم خیلی کوچک بود. هیجان؟ کافی نبود. استرس؟ مگر ممکن است کسی آن لحظه را بدون ذرهای دلهره پشت سر بگذارد؟
اگر بخواهم تمام آن حس را در یک واژه خلاصه کنم، میگویم: رستگاری. رهایی و آزادی، پس از دورهای پر از تلاش و سختی.
چقدر دلم میخواست این لحظه را تجربه کنم... یاد روزهایی افتادم که از صبح تا شب درس میخواندم، کتابها را زیر و رو میکردم، جزوهها را از بر میکردم و بیوقفه تست میزدم. ماراتنی بیپایان بود؛ جنگی تمامعیار با خودم، با تنبلیها و ناامیدیها. بارها خسته شدم، دلم میخواست همه چیز را رها کنم و فقط استراحت کنم. اما نیرویی درونم اجازه نمیداد. صدایی آرام اما محکم میگفت: «نباید تسلیم شوی... تو باید ادامه بدهی... باید به هدفت برسی...»
انگار چیزی شبیه عشق، شبیه ایمان، شبیه امید در وجودم روشن شده بود، میدانستم اگر حالا کم بیاورم، فردا پشیمان خواهم شد.
وقتی نگاهم به برگهی پیمان در دستانم افتاد، تمام آن شببیداریها، اشکها، لبخندها و لحظههای تلخ و شیرین، یکییکی جلوی چشمم آمدند. حس عجیبی بود… وارد مرحلهای جدید شده بودم؛ آغاز ماجراجوییای نو، با مسئولیتهایی تازه. از این لحظه به بعد، من مسئولم… مسئول راهنمایی، حمایت و همراهی با تازهواردها.
دریافت شال، فقط یک افتخار نبود؛ شروع تعهدی تازه بود. تعهدی که هم هیجانانگیز است و هم دلهرهآور. چون میدانم از این به بعد، حرفها، رفتارها و راهنماییهای من میتوانند مسیر زندگی دیگران را تغییر دهند؛ سرانجام، بعد از خواندن پیماننامه، لحظهی موعود فرا رسید، زمانی که آقای مهندس شال را روی دوشم انداختند، حس عمیقی از رضایت و آرامش وجودم را فرا گرفت؛ حسی شبیه نشستن کنار شومینه در یک شب سرد زمستانی، بعد از یک پیادهروی طولانی، این شال برای من فقط یک تکه پارچه نیست، نماد زندگی است، نماد رویش، آرامش، خدمت و مسئولیت. نشانی از افتخار، اما نه افتخاری برای نمایش؛ افتخاری همراه با بار سنگین تعهد.از این لحظه به بعد، زندگی من رنگ تازهای میگیرد؛ رنگ خدمت، رنگ همراهی، رنگ امید.
امیدوارم بتوانم مرهمی باشم برای دلهای زخمی، نوری باشم برای آنهایی که در تاریکی گم شدهاند... و دستی باشم برای کسانی که هنوز ایستادن را نیاموختهاند.
راهنمای تازهواردین همسفر زهرا حیدری
روزها فکر من این است و همه شب سخنم/
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم/
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست/
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم/
اگر بخواهم از حال خوش آن روز بگویم، باید برگردم به روزها و شبهایی پیش از آشنایی با کنگره؛ روزهایی که در تاریکی دستوپنجه نرم میکردم، درگیر درد و رنجی که از آن غافل بودم. اما رحمت خدا شامل حال من شد و کنگره را بهعنوان هدیهای بزرگ سر راهم قرار داد.
لحظهای که آقای مهندس شال سبز را بر دوشم انداختند، نقطهی عطفی در زندگی من رقم خورد. از همان لحظه فصل تازهای آغاز شد؛ فصلی سرشار از مسئولیت، آگاهی و امید. اگر بخواهم آن روز را تنها با یک واژه توصیف کنم، بیدرنگ میگویم: ادای دین.
کنگره بزرگترین سرمایههای زندگی را به من بخشید؛ از آرامش گرفته تا بینش، امید و آموزش. پس وظیفهدارم که کوتاهی نکنم و با تمام وجود، دین خود را ادا کنم.
هنگامی که پیمان میبستم، این پیام درونم تکرار میشد: «ما از تاریکی گذشتهایم و حال، وظیفه داریم چراغی باشیم برای راه دیگران.»
قلبم به من گفت: «باید در این مسیر ثابتقدم بمانی...»
شال سبز و خدمت در جایگاه راهنمای تازهواردین برای من تنها یک مسئولیت نیست؛ بلکه نشانهی عهدی است میان من، خدا و خودم... عهدی برای ماندن در صراط مستقیم، برای یاریرساندن به انسانهای رنجکشیدهای که روزی من هم یکی از آنها بودم.
از عمق جان سپاسگزار تمام کسانی هستم که در روزهای سخت، دستم را گرفتند و چراغی شدند در تاریکی راهم. امروز افتخار میکنم که بتوانم من هم چراغی باشم در مسیر دیگران.
راهنمای تازهواردین همسفرزهرا بیگی
باورم نمیشود… هنوز هم گاهی به خودم میگویم: «واقعاً برای من زهرا، فرمان صادر شد؟» آن هم درست یک سال پس از آن آزمون سخت عشق و دلدادگی، یک سال تلاش برای رسیدن به نقطهای که امروز ایستادهام… توفیق بندگی و خدمت. حس امروز من، چیزی فراتر از تمام احساساتی بود که تا به حال تجربه کردهام. انگار تکهای از قلبم را در همان مراسم زیبا جا گذاشتم، زمانی که آقای مهندس شال سبز را بر دوشم انداختند، برگ تازهای در دفتر زندگیام گشوده شد. صفحهای نو که میخواهم در آن عشق، محبت، عدالت و صداقت را نقاشی کنم و آن را هدیه بدهم به انسانهایی که روزی شبیه من بودند.
میدانم که باید دریچهی قلبم را باز کنم، نگاهم را زلالتر کنم و ذهنم را آرام، تا بتوانم در کنگره، خالصانه خدمت کنم و سهمی کوچک از زنجیرهی بزرگ عشق کنگره ۶۰ داشته باشم. شال سبز برای من فقط یک نشانه نیست؛ شال پیمان است… پیمانی میان من و خدای خودم، نشانهای از تعهد، از عشق، از صداقت و شجاعت. تعهدی برای ایستادن در این مسیر، برای عاشقانه خدمت کردن و رساندن نور امید به دلهایی که هنوز در تاریکی هستند.
آن پیام، پیام عشق بود… پیام تعهد و صداقت… پیام شجاعت و دلدادگی.
خدایا، از تو ممنونم که اجازه دادی قدمی در این مسیر بردارم…باشد که لایق این امانت باشم.
راهنمای تازهواردین همسفر نرگس
وقتی انسان وارد حلقهی خدمت در کنگره ۶۰ میشود، آرامشی ناب سراسر وجودش را فرا میگیرد؛ آرامشی از جنس عشق، معنا و مسئولیت.
دریافت شال راهنمای تازهواردین برای من پیامی روشن داشت: «تو برگزیده شدهای تا دلی دردمند و انسانی در راهمانده را، به وادی عشق، محبت و دانایی کنگره وصل کنی.»
این اتفاق، آغاز فصلی زیبا و تأثیرگذار در زندگی من بود؛ فصلی که با حس خوشحالی عمیقی همراه شد، حسی که تا پیش از آن هرگز تجربهاش نکرده بودم.
احساس کردم که من هم سهمی دارم در مسیر احیای یک انسان، و بهدنبال آن، احیای یک زندگی… و حالا وظیفهدارم این سهم را به بهترین شکل ممکن ادا کنم.
از صمیم قلب از خداوند میخواهم یار و یاورم در این مسیر سبز باشد و از همه کسانی که در مسیر ساخت و حفظ این بنای مقدس تلاش کردند و میکنند، بینهایت سپاسگزارم
راهنمای تازه واردین همسفر شبنم
هر روز را با اشتیاق، روزشماری میکردم برای رفتن به تهران و قرار گرفتن در کنار آقای مهندس عزیزم؛ انسانی از جنس نور و عشق. وقتی روبهرویش ایستادم، گویی در بهشت بودم؛ بهشتی که برایم پر از مسئولیت بود، مسئولیتی در قبال انسانهایی شبیه به خودم، رنجکشیده از اعتیاد،در آن لحظه، فقط به یک چیز فکر میکردم: اینکه از خدا بخواهم به من کمک کند تا بتوانم با تمام وجود، در راستای قوانین کنگره ۶۰ و برای جذب و یاریرسانی به دیگران، قدم بردارم. دعا کردم که هیچگاه نسبت به همنوعانم بیتفاوت نباشم.
شال سبز برای من تنها یک نماد نیست برای من یعنی احیای انسانیت. یعنی تعهدی عمیق، عهدی صادقانه میان من و خداوند. پیامی که با خود دارد، یادآوری میکند که باید انسانیت را بیاموزم، عشق بلاعوض را درک کنم و آن را به دیگران نیز منتقل نمایم.
من این عهد را هیچگاه فراموش نخواهم کرد؛ عهدی برای خدمت خالصانه، برای حال خوش خودم و دیگران، باشد که خداوند، این خدمت کوچک من را بپذیرد. آمین.
ارسال: همسفر سعیده رهجوی راهنما همسفر شفیعه (لژیون چهارم) نگهبان سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
181