گفتم: خدایا! فکر کردم، اندیشیدم، هزار بار مسیر را در ذهنم رفتم و برگشتم… پس چرا چیزی تغییر نمیکند؟ ندا آمد: در جهان ما، تفکر قدرت مطلق حل نیست بلکه توأم با رفتن و رسیدن آن را کامل میکنیم. آنجا فهمیدم که دانستن، فقط نیمی از ماجراست؛ نیم دیگرش برخاستن است، حرکت کردن است، قدم گذاشتن است حتی اگر زمین بخورم. چهار وادی را در ذهنم بارها مرور کرده بودم پذیرفته بودم که باید تفکر کنم، که باید مسئولیت را به گردن بگیرم، باید ساختارهای غلط ذهنیام را بشناسم،
اما تا وقتی حرکتم را شروع نکردم، نجاتی در کار نبود... آری، وادی پنجم آمد تا بگوید: از پلههای ذهن پایین بیا و پای بر خاک زندگی بگذار. وقت آن است که از روی کاغذ برخیزی و در مسیر نور، گام بگذاری، گرچه آهسته، اما واقعی. آقای مهندس گفت: «اولین قدم شاید سخت باشد، اما هر قدم، نوری در دل تاریکی خواهد بود...» من برخاستم، نه چون قوی بودم، بلکه چون فهمیدم ماندن، مرا به جایی نمیرساند.
نویسنده مقاله: مسافر مسعود لژیون بیستم
گروه سایت نمایندگی آکادمی
- تعداد بازدید از این مطلب :
80