English Version
This Site Is Available In English

در ستایش و قدردانی از راهنما

در  ستایش و قدردانی از راهنما

من ساختگی تا من حقیقی !
سلام دوستان کاوه هستم یک مسافر؛

من آن کاوه نبودم که فکر می‌کردم...
سال‌ها در دل تاریکی و ناامیدی دست و پا میزد، گرفتار زنجیرهایی که خودش به دست خود ساخته بود.
می‌خندید، اما درونش فریاد می‌زد. راه می‌رفت، اما انگار هر قدمش او را بیشتر در سیاهی فرو می‌برد.
روزهایی بود که از خودش بیزار بود، حتی آینه هم دیگر تصویر او را به رسمیت نمی‌شناخت.
او شده بود سایه‌ی انسانی که یک روز رویا داشت، هدف داشت، قلب داشت، عشق داشت...
ولی کاوه باز هم شکست... نه یک بار، نه دو بار. بارها و بارها و بارها.
و هر بار تکه‌هایی از پازل وجودش را گم می‌کرد در  شب‌های بی‌پایان، تا جایی که دیگر چیزی برای باختن و از دست دادن نداشت.
در آن اعماق تاریکی، چیزی جز سکوت نبود، و او تنها مانده بود با حجم انبوهی از هیچ و سرگردان در وجود ساختگی خود.
اما درست همان‌جا که دیگر امیدی نمانده بود، نوری آمد.
نه از آسمان، نه از معجزه… نوری از جنس عشق انسانی، از جنس یک دوست،از جنس  محبت؛
آن نور،استاد و راهنمایش فرشاد بود، با نگاهش دید ظاهر خسته و فرسوده‌ کاوه را،، حتی نوری که هنوز در وجودش خاموش نشده بود.
دستش را به سویش دراز کرد؛ دستی که نه فقط او را از زمین بلند کرد و به سمت نور به حرکت در آورد ، بلکه ایمان را دوباره در رگ‌های خشک‌شده‌اش جاری کرد.
استادش به او یاد داد که رهایی یعنی پذیرفتن، یعنی دوست داشتن خود در بدترین شرایط، یعنی ایستادن در مقابل خودِ ویران، و گفتنِ این جمله: «من تو را می‌بخشم. حالا بیا دوباره شروع کنیم.»
           
در این مسیر دوباره متولد شد. نه با معجزه‌ای بیرونی، بلکه با تصمیمی درونی، با گامی لرزان، اما مصمم.
من کاوه در کنگره فهمیدم که معنای واقعی انسان بودن، رشد کردن از دل خاک است؛
درک کردم که بزرگ‌ترین پیروزی، تسلط بر خود است، نه بر دیگران.
۹ ماه سفر میکنم، نه فقط در زمان، بلکه در اعماق وجودم. خودم روبه‌رو کردم با حقیقت‌هایی که سال‌ها از آن‌ها فرار می‌کردم.
بی صدا اشک می‌ریختم، گاهی از درد، از شکست، گاهی از درک، از عشق.
ولی در کنگره یاد گرفتم که سقوط پایان نیست،
اگر بلند شوی، سقوط مقدمه‌ی پرواز است.
یاد گرفتم که گاهی لازم است درهم بشکنی تا با قالبی نو، انسانی دیگر از دل آن ساخته شود.
فهمیدم که بخشیدن، شفا می‌آورد. نه فقط برای دیگران، بلکه برای خودم. پس خودم را بخشیدم و عشق آن قدرت بی‌مرز، همان بود که مرا نجات داد.
هر جلسه در لژیون، یک چراغ بود در ذهن تاریکم.
هر کلام و فرمان استادم، جرعه‌ای از پی بردن به حقیقت و هر خدمت کوچک، پله‌ای بود به‌سوی آزادی.
کنگره برای من جایی برای رهایی از مصرف نیست بلکه جایی بود برای یافتن خود، برای بازسازی، برای کشف آن نوری که همیشه در من بود، اما فراموشش کرده بودم.
امروز من ایستاده‌ام.
نه کامل، اما زنده. نه بی‌نقص، اما بیدار.و اگر این مسیر را توانستم طی کنم، نه به‌خاطر قدرت زیادم، بلکه به‌خاطر ایمان، استمرار، و عشق انسان‌هایی از جنس خودم بوده.
می‌دانم  هنوز راه درازی در پیش دارم،
اما دیگر از تاریکی نمی‌ترسم، چون آن را دیده‌ام و زنده مانده‌ام.
دیگر از شکستن نمی‌ترسم، چون یاد گرفتم میتوانم از ویرانی، زیباترین خودم را بسازم.
و اگر یک جمله بخواهم به دیگران بگویم این است:

هیچ چیز تمام نشده، اگر تو بخواهی و برخیزی.

پس برخیز.
نفس بکش.
ببخش.
و قدم اول را بردار!  چون تو سزاوار نوری هستی که سال‌ها دنبالش می‌گشتی
و شاید تمام این مسیر تاریک، فقط برای این بود که یاد بگیری نور را نه در بیرون، بلکه در درون خودت پیدا کنی.
پس برخیز و در میان زندگان،به زندگان خدمت کن و زندگانی کن و بدان در سیاه ترین شب ها خورشید همیشه منتظر طلوع است.

نگارش؛ مسافر کاوه
ویرایش و بارگذاری؛ مسافر حسن
عکس؛  مسافر بابک
تهیه؛ مرزبان خبری، مسافر امید

 

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .