زمان چه زود میگذرد! در گوشهای نشسته بودم و به گذشته سفر میکردم، آن زمانکه مثل امروز نبود و برای درسخواندن این همه امکانات وجود نداشت؛ قوانین هم مثل امروز نبود؛ دختری که ازدواج میکرد، دیگر حق اینکه در مدرسه روزانه تحصیل کند، نداشت؛ اگر میخواست ادامه تحصیل بدهد، باید در مدارس شبانه ثبتنام میکرد، من هم یکی از کسانی بودم که خواستار تحصیل بودم، ولی به خواست خانواده در سن پایین ازدواج کردم و شرایط بهگونهای نبود که بتوانم ادامه تحصیل بدهم، خیلی غمگین بودم و تا چند سال شبوروز کارم درسخواندن در خانه بود؛ شبها خواب مدرسه و کلاس را میدیدم، روزها با خاطراتش زندگی میکردم، گاهی به خانواده میگفتم: شما مقصر هستید که من نتوانستم درس بخوانم. زمان سپری شد و این حسرت کمکم رو به فراموشی سپرده شد و بعد از مدتی، بدون اینکه متوجه شوم، خودم را در کنگره۶۰ دیدم؛ آموزش میدیدم و روز بهروز به آگاهیهای من اضافه میشد و بهمرور زمان دریافتم، آنچه را که دوست داشتم، صدها برابر بهتر از آن را دریافت کردم؛ آموزشهای ناب کنگره۶۰ که در هیچ دانشگاهی یافت نمیشود.
احساس کردم که خداوند چهقدر به من نزدیک است و بهموقع و در زمان حکمت خودش، مرا تعلیم داد تا بهسوی نور، حرکت کرده و در دریای علم، شناور شوم تا بتوانم از آنها استفاده کنم و به شکوفایی و اوج قدرت برسم؛ باورش کار آسانی نیست، قابل مقایسه با هیچ کلاس، درس و دانشگاهی نمیباشد. اینجا بهشت است، همان جاییکه میتوانیم شهد شیرین جام شراب را بنوشیم و لذت ببریم. به خودم میبالم، نه از روی غرور؛ بلکه از این جهت که بنده انتخابشده او هستم تا به رشد و تعالی برسم.
همه این لذتها را مدیون بزرگمرد تاریخ، آقای مهندس هستم؛ إنشاءالله که بتوانم در این مسیر، آنچه آموختم و میآموزم را به رشته عمل دربیاورم، حرکت عظیمی داشته باشم و از ناامیدیها و خستگیها بهطرف امید و روشناییها درحال حرکت باشم.
آقای مهندس! اگر شما و آموزشهای ناب شما نبود، هیچوقت متوجه نمیشدم که در جهل و ناآگاهی بهسر میبرم و این مسیری که در آن قرار داشتم، من را به بیراهه و نابودی میکشاند و چه موقع متوجه میشدم هر آنچه را که ارزش میپنداشتم، درصورتیکه جزئی از ضدارزشها هستند. از کجا باید متوجه میشدم که به خودم بیاییم، نگاهی به عقب بیندازم، روی نقصهای خود کار کنم و ذرهذره وجودم را با آموزشهای ناب شما صیقل بدهم؟
چشمانم را بهروی حقیقت بسته بودم و با افکار پریشان خود به جلو حرکت میکردم، نزدیک پرتگاه بودم که خداوند مرا نجات داد و به این مکان کشاند و گفت: بنشین، سیراب شو، بشنو و اجرا کن و در این مسیر، دست در دست راهنمایت به جلو حرکت کن.
این چراغ پرنور را در اختیار تو قرار میدهم تا به خودت برسی؛ پس استفاده کن، لذت ببر و بدان، زندگی چیزی نبود که رها نمیکردی و با دستانت محکم گرفته بودی؛ امروز را به بهترین نحو زندگی کن تا فردایی روشن داشته باشی؛ البته در همین مسیر درست به آن میرسی.
نویسنده: همسفر طاهره رهجوی راهنما همسفر راضیه (لژیون چهارم )
ویرایش: همسفر معصومه رهجوی راهنما همسفر راضیه ( لژیون چهارم)
ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر فهیمه دبیر سایت
همسفران نمایندگی وکیلی یزد
- تعداد بازدید از این مطلب :
134