گاهی وقتها یک چیزایی چنان آرامآرام به زندگیات میآیند که وقتی به خودت میایی، میبینی چنان ریشه دَوانده که جدا شدن از آن، انگار جدا شدن از بخشی از خودت است؛ برای من قلیان همینگونه بود. چهارده سال تمام با قلیان زندگی کردم. لحظههایی بود که از ته دل، دلم نمیخواست سمتش بروم. بارها با خودم عهد بستم که مصرف نکنم، حتی شده بود که یه هفته کنار گذاشتمش؛ اما دوباره برگشتم، دوباره همان حس، همان وابستگی، همان توجیههای همیشگی؛ دیگر خسته بودم نه از قلیان بلکه از خودم؛ از اینکه نمیتوانستم، از اینکه هر بار شکست میخوردم، از اينکه احساس بیارزشی میکردم.
همهچیز شده بود تکرار یک خستگی عمیق که هیچ پایانی نداشت هر چقدر دست و پا میزدم، بیشتر فرو میرفتم؛ از همه سختتر، نگاه آدمهای اطرافم بود، نگاههایی پر از قضاوت، بیاعتمادی و ناامیدی. گاهی حس میکردم همه من را فقط با آن دود میبینند نه با قلبم نه با تلاشم برای تغییر. خیلی بابت این موضوع اذیت میشدم؛ نه فقط از حرفها و نگاهها، بلکه از حسی که درون خودم شکل گرفته بود. کمکم باورم شد که هیچوقت نمیتوانم از آن متاع جدا شوم، که شاید برای من دیگر راهی نمانده بود.
وقتی به کنگره۶۰ آمدم یک نور کوچک ته دل تاریکم روشن شد فهمیدم که تنها نیستم، فهمیدم این راه، راه شکست نیست راه رهایی است. کنگره۶۰ به من یاد داد اگه هزار بار افتادی، هزار و یک بار میتوانی بلند شوی؛ یاد گرفتم که عشق، آموزش و صبر، قویتر از هر وابستگی است. چقدر خوشحالم که من یک مسافر نیکوتین هستم و امروز به جای بوی دود، عطر آزادی را نفس میکشم. اکنون؛ وقتی به چشمهای خود نگاه میکنم، یک امید تازه میبینم همان چیزی که یک روزی، در نگاه بقیه گم کرده بودم.
نویسنده: همسفر سمانه رهجوی راهنما ویلیام همسفر سهیلا (لژیون ویلیام)
ویراستار و ارسال: همسفر مرضیه رهجو راهنما همسفر بهاره ( لژیون دوازدهم)
همسفران نمایندگی ایمان
- تعداد بازدید از این مطلب :
208