شاکر خداوند هستم که در جمع عزیزان حضور دارم. خواسته موفقیت در درمان و انسجام خانوادهها را دارم؛ جشن دیدهبان است و ما هم این سعادت را داریم که در بین بچههای کنگره در نمایندگیها حاضر شویم، ترجیحاً نمایندگیهایی که حضور نداشتیم را انتخاب میکنیم؛ ولی اینجا را قبلاً آمدهام؛ چون دیدهبان رابط اینجا هستم با خودم فکر میکردم، هر چقدر که از مسافرت رفتنها فرار میکردم و گوشه خانه مینشستم؛ همه را برایم حساب کردند و گفتند؛ چندین سفر بدهکاری، ده سال نشستی حالا شروع کن. طی دو سال گذشته زیاد مسافرت رفتم، در این شش ماه گذشته نزدیک بیستوپنج سفر رفتم. مسافرت و جابهجا شدن خوب است تا قبل سکون محض و بیشتر فکر کردن بود، بعد از آن حرکت شد، وقتی حرکت را تجربه کردم مفهوم سکون را بیشتر فهمیدم؛ چون مدت زیادی خیلی فعالیت نمیکردم و بیشتر در عوامل تفکر و شاعری بودم؛ سختم میشد که از پلهها بالا بروم؛ فکر میکردم که به دلیل کهولت سن است؛ ولی بعد فهمیدم به دلیل سکونت است، نه کهولت. وقتی رفتم دانشگاه شیراز طوری بود که شیب داشت عین کوهنوردی میماند نفست بالا میآمد؛ وقتی میخواستی پایین یا بالا بروی عین دره و تپه میماند؛ من سیدی عبور را آنجا فهمیدم که بالا و پایین رفتنها چقدر خوب است، این خیلی مهم است، اینها را انسان در زندگی متوجه میشود.
دیدگاه عمومی این است که دیدهبانان باید مسائل را ببینند؛ در زندگی دو دیدگاه خیلی متفاوت وجود دارد؛ اینکه انسان فکر میکند خودش باید همه چیز را برنامهریزی کند، گویا هیچکس وجود ندارد خودش هست که باید حرکت کند تا به خواستهها و هدفهایی که دارد با زحمت برسد. من این دیدگاه را داشتم و انسان با این دیدگاه شروع به حرکت کردن میکند، زمانی که دبیرستان بودم برایم خیلی مهم بود که دانشگاه خوبی قبول شوم و هدفم این بود که استاد دانشگاه شوم بعد داشتم از دانشگاه اخراج میشدم؛ استاد دانشگاه کجا و اخراجی کجا! خیلی هم تلاش میکردم، آن را به حساب ضعف خودم میگذاشتم و البته درست هم بود، چیزهایی که بلد نبودم یا تفکرات و حسهای غلط من بود. آنجا شروع به یاد گرفتن جهانبینی کردم، دنبال راههایی میگشتم که بتوانم خواستههایی را که در زندگی دارم به آنها برسم؛ جهانبینی ابزاری است که به من کمک میکند اشکالات خودم را پیدا و برطرف کنم تا بتوانم به خواستههایی که دارم برسم. این خواستهها، ادامه تحصیل، موفقیت در کار، کنگره و موسیقی و یکجا عشقی بود؛ ولی من به دنبال این بودم که با کمک جهانبینی رویاهای خودم را به حقیقت تبدیل کنم، تاریکیهایی که در آن افتادم و عذابهایی که در زندگی میکشیدم، اولش رویا بود و بعد از عذاب سر در آوردم.
جهانبینی ابزاری شد تا از این عذابها خارج شوم و به زندگی برگردم این تلاشها همچنان ادامه داشت؛ ولی یک چیزی اینجا گم بود و من به این قضیه زیاد توجه نمیکردم، وقتی عمیقاً نگاه کردم انگار در این تفکر من، تنهای تنها بودم، درست است کسانی در کنار من بودند؛ ولی من آن دیدگاهی را که داشتم دیدگاه انفرادی بود یعنی چه؟ یعنی احساس نمیکردم یک صور پنهانی هم وجود دارد، یک تصویر بزرگتر هم در این جهان وجود دارد، آن تصویر بزرگتر را نمیدیدم که اگر یک خالقی، نیروی مافوق و یا قدرت مطلقی وجود دارد که ما میگوییم خداوند اگر خداوند هستی، کائنات، کهکشانها و موجودات مختلف که من هم یکی از آن موجودات هستم را آفریده پس شناخت و دانش خیلی بالایی دارد.از من نسبت به خودم شناخت خیلی بیشتری دارد و ما معتقد هستیم خالق یا آفریدگار مهربان، عشق زیادی دارد. آیا برای من هیچ برنامهریزی خاصی دارد یا ندارد، من اصلاً به برنامه آن فکر میکنم یا نمیکنم، آیا نیروهای مافوق وجود دارند یا ندارند؟ اینجا مسئله همان یُومِنُونَ بِالغَیب که در سوره بقره گفته میشود، چه کسانی پرهیزکاران هستند که به رستگاری میرسند؟ کسانی که خوبی میکنند و نماز را به پا میدارند. یُومِنُونَ بِالغَیب؛ یعنی کسانی که به صور پنهان هم اعتقاد دارند.
من به انسانها خدمت و عبادت میکردم؛ ولی در عمل من یُومِنُونَ بِالغَیب نبودم اعتقادی به این قضیه نداشتم و اینجا متوجه شدم که تفاوت بین انسانهایی که در آرامش عمیقتری وجود دارند چیست! شما وقتی فکر کنی خودت هستی و خودت باید تلاش کنی در زندگی تا به موفقیت برسی و عمر محدودی داری که اگر عمر و زمان را از دست بدهی کارت ساخته است؛ چطور میتوانی توکل کنی، اصلاً میخواهی توکل کنی؟ توکل زمانی معنی پیدا میکند که شما فکر میکنید یک چیزی از شما بزرگتر، نیرومندتر یا حداقل اندازه خودت وجود دارد که بایستی به آن فکر کنید؛ ولی من اصلاً آن را در محاسبات خودم به حساب نمیآوردم، بنابراین ترسها، دلتنگیها خیلی عمیق میشد، انگار همه چیز خیلی شدید میشد، مثل انسانی که وقتی درد و سرما دارد، وقتی گرسنه است، تحمل همه چیز برایش چند برابر سختتر میشود. انسان وقتی تشنه است سختی را یک جور تحمل میکند، کسی که بیمار است بلند شدن و جابهجا شدن برایش خیلی سخت و آزاردهنده میشود، این دقیقاً وضعیت انسان است که آیا انسان فقط فکر میکند خودش در زندگی باید تلاش کند و به نتیجه برسد یا اینکه فکر میکند نه یک سیستم آفرینش و قدرت مطلقی وجود دارد، کسی که فکر کند، خودش هست هنوز به درجه ایمان نرسیده، همیشه تلاش میکند و میجنگد؛چون در ترس و آشوب است که ممکن است زمان تمام شود، وقت را از دست بدهم و به خواستهام نرسم و عمرم تمام شود یا در این مبارزه شکست بخورم و یکی دیگر بیاید جای من را بگیرد. من هم یکی از آنها بودم، فکر میکردم باید شرایط را طوری بچینم کسی جای من را نتواند بگیرد، طوری تلاش کنم به چیزی که میخواهم برسم و این برای من دنیایی بهوجود آورد که انگار زیادی خوش است.
وقتی موفق میشویم خیلی ذوقمرگ و وقتی شکست میخوریم دقمرگ میشویم، انگار همه چیز را به صورت غیرمتعادل زیاد میکند. در کلامالله میگوید؛ اگر به شما موفقیتی یا چیزی رسید خیلی زیاد خوشحالی نکنید بگویید؛ خدا را شکر، به این قضیه رسیدیم. اگر یک چیزی را از دست دادید خیلی غمگین نباشید، کسی که تفکرش مدل اول است فکر میکند فقط خودش و خودش هست، نمیتواند اینگونه فکر کند، اگر هم بخواهد دست خودش نیست. شما چطوری نگاه و تفسیر میکنید؟ اگر فکر میکنید یک دسته گرگ به شما حمله میکنند چطور میتوانید بگویید؛ ریلکس باش، آرامش داشته باش، ده گرگ گرسنه دارند حمله میکنند نمیشود آرامش داشته باشید؛ ولی اگر فکر کنید آنها گرگ نباشند، خرگوش هستند آنوقت چه؟ دیگر ریلکس میشود آرامش پیدا میکند. اینجا معنی ایمان را انسان میفهمد. کسانی میتوانند توکل پیدا کنند که نوع نگاهشان از خودشان بیرون میآید، خودش و فقط خودش یا خانوادهاش، بقیه حساب نیستند و این دایره کوچک و کوچکتر میشود؛ ولی کسی که از این دیدگاه بیرون میآید اجزای هستی برایش مهم میشود. میخواهم این را به شما بگویم؛ انسانهای دیگر برایش مهم میشوند، چرا مهم میشوند؟ چون خودش یک بازیگر از این صحنه تئاتر است و میفهمد که اگر بازی بغلی خراب شود بازی او هم خراب میشود اگر او شکست بخورد خودش هم شکست میخورد، بنابراین یک احساس دیگر در انسان بهوجود میآید و من این را در آزمونهایی که در زندگی دادم متوجه شدم و فهمیدم یکسری جاها من نیستم.
آقای مهندس میگویند؛ اگر دستهای آسمانی کنار بروند، انسان ظرف چند هفته خودش را به نابودی میکشاند؛ همانطوری که میمون موز را گرفت و عقلش نمیرسید دستش را باز کند و بیرون بیاورد، ما انسانها در مورد کشف دانش دقیقاً مثل همانها هستیم، شاید خیلی ناگوار باشد؛ ولی واقعیت همین است. هزاران دانشمند صدها سال مطالعه کردند نتوانستند راه درمان اعتیاد را پیدا کنند، آیا آنها بیسواد و بیتلاش بودند؟ نه آیا آنها نادان بودند و نمیخواستند درمان اعتیاد کشف شود، چرا کشف نشد؟ چون بایستی آن نقشه آسمانی همان تصویر بزرگتر، همان نیروی مافوق این را رقم بزند که این اتفاق بیفتد. این همان ایمانی است که در شما بهوجود میآید. خود آقای مهندس میگویند؛ متعجبم که چرا کسی مسئله به این سادگی را پیدا نکرد. این همه دانشمند وقتی اینها را نگاه کردیم متوجه شدیم چیز دیگری هم اینجا هست، اینکه به غیر از ما سیستم و ساختاری دیگر وجود دارد اینها نشانههایی است که انسان میتواند به آن پیببرد که در هستی آیا نیروهای دیگری وجود دارد یا ندارد؟ آیا ما اعتقاد داریم یُومِنُونَ بالغَیب هستیم یا نه؟ اگر هستیم پس خیلی اتفاقاتی که در زندگی برای انسان میافتد آنجا دیگر حساسیت به خرج نمیدهد و از یک آرامش ویژهای برخوردار است، آنجا متوجه میشود «لَيسَ لِلإِنسانِ إِلّا ما سَعىٰ»؛ یعنی ای انسان تو تلاشت را بکن نتیجهاش دیگر به تو ربطی ندارد هر چه باشد اتفاق میافتد. حالا خودت را به در و دیوار بزنی، به خودت آسیب برسانی، همان کاری که من خودم انجام میدادم. رفتم آزمون دکترا بدهم نمره خوبی آورده بودم مجاز شدم که بروم برایم عجیب بود، الان هم که دارم تعریف میکنم برایم عجیب است، در دانشگاه پیش استاد خودم رفتم، دو دوره هم کلاس حل و تمرین رفتم، گفتم من چشم بسته قبول میشوم مطمئن بودم، سؤالات مصاحبه را خوب جواب دادم روزی که جواب آمد رفتم گفتم جواب قبولی من را بدهید که بروم گفتند تو قبول نشدی، اسمی در کار نیست، خیلی ناراحت شدم؛ یعنی برای من حیاتیترین موضوع در آن مقطع قبولی دکترا بود، هیچ چیز برای من اینقدر مهم نبود؛ ولی قبول نشدم.
قبل از مصاحبه داشتم میخواندم بابای یکی از بچهها بغل من نشست، انگار خدا او را مأمور کرده بود گفت؛ اینقدر زور نزن خودت را اذیت نکن قبول نمیشوی، منظورش این بود که اصلاً قرار نیست قبول بشوی، آنجا هم رد شدم تا سه سال بعد امتحان دادم، سه جا قبول شدم تبریز، بابلسر و شیراز. تبریز که خیلی دور بود نزدم، بابلسر کرونا گرفتم نتوانستم امتحان بدهم و فقط شیراز ماند، گفتم اینجا اصلاً قبول نمیشوم، من قبلاً نمرهام خوب نشده، روز مصاحبه رفتم خیالم راحت بود که من اینجا قبول نمیشوم گفتم برای سال بعد معلم میگیرم که کار کنم تا قبول شوم؛ ولی هر چه سؤال پرسیدند، من جواب دادم اینقدر بیخیال بودم همه را جواب دادم، نفر اول شدم استاد گفت؛ تا حالا هیچکسی را نداشتیم که اینطوری مصاحبه بدهد شما خوب جواب دادید. دوست داشتم فیزیک نظری بخوانم بعد رفتم دیدم دقیقاً همان چیزی است که دوست داشتم من اصلاً نبایستی آن رشته را قبول میشدم، آدرس اشتباه بود؛ یعنی اگر من رتبه ده میشدم باز هم مصاحبه قبول نمیشدم دیگر آن قضیه برای من جا افتاد که اینقدر زور نزن یک حساب و کتابی پشت داستان وجود دارد، این استرس اضافه بود؛ استرس زمانی است که فکر کنی تو تنها هستی، خداوند آفرینش به تلاش و حس شما نمره میدهد؛ برای انسانها حست چیست؟ فقط خودت مهمی یا دیگران هم مهم هستند، شادی یا خوشحالی تو مهم است یا دیگران هم مهم هستند. معادله عملکرد میگوید؛ نیرو ضربدر جابهجایی؛ نیرو یعنی احساس، با چه احساس یا نیت تلاش کنیم، جابهجایی همان تلاش و مسیر حرکت است به شما میگوید که چه اتفاقی برایت میافتد از آن به بعد ذهنیت من یواشیواش تغییر پیدا کرد، چیزهایی را که برای آنها خیلی زور زده بودم و اصلاً لازم نبود این را در همه جای زندگی میشود ربط دهیم. ما مالک هیچ چیز نیستیم؛ اگر بخواهیم مالک باشیم، تصاحب کنیم بدبخت میشویم. مالک کسی است که این نقشه را ریخت و گفت تو نباید آنجا باشی، من روی تو شناخت دارم، جای تو اینجا نیست، او جای تو را مشخص میکند، براساس خواست، تقدیر و فرمان الهی، خواسته تو بود که فیزیک یاد بگیری، بایستی به آن دانشگاه میرفتی، تقدیر بود. فرمان را دیگری میدهد؛ فرمان داد که اینجا قبول شوی. اگر انسان این را در زندگی متوجه شود بهجای اینکه حرص بعضی از مسائل را بخورد، ترس و استرس بسیار کاهش پیدا میکند، زمانهایی که در آرامش هستیم به نسبت زمانهایی که در استرس و فشار هستیم بیشتر میشود، اگر باور کنیم که یک طرف آن ما هستیم و یک طرف دیگر آفریدگار یا نیروی مافوق است، ترکیب این دو میشود قضیهای که وجود دارد و با این ترکیب، کیفیت زندگی ما بهتر میشود.
اگر شغلی را میخواهی تلاشت را بکن، اگر بهدست نیاوردی مهم نیست، در هر کاری تمام تلاشت را بکن؛ ولی وقتی اتفاق نیفتاد خیلی خودت را اذیت نکن، برو به تلاشت فکر کن ببین تلاشت درست بوده یا نه؟ اگر تلاشت خوب بوده نتیجهاش مهم نیست. تا کجا به گردن من است؟ تا وقتی که تلاش نکنم در سکون باشم، حسم خوب نباشد یا حسم منفی باشد اینها وظیفه من است؛ ولی اینکه آیا این اتفاق بیفتد یا نیفتد دست من نیست؟ در کلامالله آمده چه بسا شما چیزی را خیلی دوست دارید و چه بسا چیزی را اصلاً دوست نداشته باشید، مثل همان کیهانشناسی که من دوست نداشتم گفت؛ خیر شما در این است، پس این را به عنوان یک نگرش و جهانبینی در نظر داشته باشیم تا کیفیت زندگی انسانها بهتر شود، این باعث میشود که انسان از یکسری تقلا کردنها و فشار آوردنهای اضافی عبور کند و تمام تمرکزش را روی یک تلاش درست بگذارد.
انسانهایی موفق هستند که تلاش در جهت درست انجام میدهند، بهخاطر آن نتایج نامطلوب که در زندگی انسانها بهوجود میآید، انسان همیشه در غم، اندوه، استرس و فشار است، انرژی و توانش از بین میرود؛ ولی اگر یُومِنُونَ بالغَیب باشد میگوید؛ راضیام به رضای خداوند؛ یعنی من تلاشم را میکنم بقیهاش با خداوند است، آنوقت شرایطش عوض میشود، همیشه یک چشمش به زمین و چشم دیگر به آسمان است؛ ولی انسانها معمولاً یا دو چشمشان به زمین است یا هر دو چشمشان به آسمان است، همینکه موفق میشوند سرشان پایین است و میدانند؛ وقتی که زمین میخورند دو چشمشان به طرف آسمان میرود؛ خدایا چرا اینجوری شد؟ زمانی که کارها بهخوبی پیش میرود اصلاً کاری ندارد، مثل ما که زمان امتحان میشد صف اول نماز بودیم؛ ولی امتحانات که تمام میشد دنبال تفریح میرفتیم، دوباره دو هفته به امتحانات مانده صف اول نماز بودیم تا اینکه نمرهها را میدادند، دقیقاً این کار را انسانها انجام میدهند، هنوز به این باور نرسیدند؛ ولی به یک جایی رسید اگر نماز نمیخواندیم خمار میشدیم حالمان خوب نبود، آنجا فهمیدیم که پیوند بین بنده و الله بهوجود آمده، وقتی خدا را عبادت نمیکنی خسته هستی، انرژی نداری؛ یعنی این قضیه درست شده است.
گاهی اوقات انسان تصور و تفکرش این است که فقط خود من هستم، گاهی اوقات معتقد است یک جهانی، آفریدگاری، حساب و کتابی هم است و این تفاوت داشتن ایمان و نداشتن ایمان است؛ کسی ایمان دارد میگوید؛ این اتفاق نیفتاد به صلاحم نبوده است مثل همان فیلم محمد رسولالله که در جنگ احد شکست خوردند، گفت؛ حالا چه کار میکنند؟ گفت میروند سر زمین مثل اسب کار میکنند. پیروز میشدند، میگفتند؛ توفیق الهی بوده. کتک میخوردند و کشته میشدند میگفتند؛ این آزمون الهی است. همان جمله که ما در کنگره داریم یا میبریم یا میآموزیم. وای بدبخت شدم یا شکست خوردم این تفکر نیست، باید بروم درسهایم را یاد بگیرم که قضیه حل شود، این چیزی بود که در جهانبینی سعی کردم یاد بگیرم به همان درصدی که یاد گرفتم آن استرسها و فشارها کمتر شد. امیدوارم برای همه قابل استفاده و مفید باشد؛ چون ارزشش را ندارد که انسان فقط زمانی نتایج خوبی بهدست میآورد که خوشحال باشد. خوشحال بودن؛ یعنی بنده بودن، بنده بودن؛ یعنی خوشحال بودن؛ خیلی نعمتها را خداوند به انسان داده اصلاً برایش ارزش ندارد. بنده کیست؟ آن کسی که این نعمتها و چیزهای کوچک و بزرگ که در زندگیاش هست به چشمش بیاید، میتواند ورزش کند، غذا بخورد، راحت بخوابد، این انسان خوشحال است همان یُومِنُونَ بِالغَیب است. کسی که چیزی در زندگیاش میخواهد؛ ولی اتفاق نمیافتد غمگین میشود، او یُومِنُونَ بِالغَیب نیست؛ هنوز به این نقطه نرسیده؛ چون تمرکزش روی آن چیزی است که اتفاق نمیافتد. بنده بودن همان شکرالله و شکرالله؛ نشانهاش این است انسانی که بندگی را یاد گرفته زمانهایی که شاد است، حس و حال خوبی دارد، به قول معروف الکی خوش است به نسبت آنهایی که عاقل و فرزانه هستند و الکی خوش نیستند خیلی بیشتر است، امیدوارم برای ما هم اتفاق بیفتد.
گردآوری: رابط خبری همسفر سحر رهجوی راهنما همسفر ساناز (لژیون ششم)
نگارش: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر ساناز (لژیون ششم)
ویراستاری: همسفر زهره رهجوی راهنما همسفر سلیمه (لژیون چهارم)
ارسال: همسفر توران رهجوی راهنما همسفر نجمه (لژیون سوم)
همسفران نمایندگی گنجعلیخان
- تعداد بازدید از این مطلب :
148