قلم در دست، آرامآرام بر صفحه سفید کاغذ میکشانم تا بنویسم دلنوشتهای از لحظه شیرین بخشش.
کودکی خود را کنار مادربزرگم قد کشیدم و بزرگ شدم، مادربزرگی مهربان، باایمان و پرنشاط. هر کجا کموکاستی در کارهایم دیده میشد، با الفاظ زیبایی به من آموزش میدادند که چگونه رفتار کنم؛ یکی از درسهایی که به من آموزش دادند، درس بزرگ بخشش بود که چگونه باید ببخشم، خودشان بهترین چیز را میبخشیدند و میگفتند: هرچه برای خود میپسندی، برای دیگران هم بپسند. الگوی زندگی خود را حضرت زهرا (س) قرار داده بودند؛ هروقت میخواستند صحبتی یا نصیحتی بکنند، از ایشان برایم میگفتند که چگونه زندگی کردند.
موقع ازدواجم ۱۶ سال بیشتر نداشتم، بهیاد دارم پدر و مادرم در مورد مراسم عروسی با هم صحبت میکردند، به مادرم گفتم، دوست دارم لباس عقدم این مدل، اتاق عقدم این شکلی و خلاصه همهچیز زیبا و قشنگ باشد، مادربزرگم که آنجا بودند، گفتند: مادر جان! مهم لباس، اتاق عقد و زیورآلات نیست، مهم این است که چگونه زندگی کنی و زندگی را بسازی.
انسان بعضی وقتها باید از چیزهایی که خیلی دوست دارد و برایش باارزش است، بگذرد و ببخشد؛ آنجا بود که داستان عروسی حضرت زهرا (س) را برایم تعریف کردند و گفتند: ایشان در شب عروسی، لباس عروسی خود را که برایشان خیلی باارزش بود به فقیری بخشیدند. به من آموختند، انسان باید طوری زندگی کند که دست دهنده داشته باشد و باارزشترین چیز را ببخشد؛ چون لذتی که در بخشش است در هیچچیز دیگری نیست. خدا را شکر، بخشیدن را آموخته بودم و در حد توانم میبخشیدم تا اینکه خداوند دریچهای از نور و امید را به رویم باز کرد و با کنگره آشنا شدم. در این مکان مقدس، بخشیدن را جور دیگری یافتم و درک کردم، آن بخشش بلاعوضی که منتظر پسگرفتنش نباشم.
چند جلسهای از آمدنم به کنگره نگذشته بود که جشن گلریزان برپا شد، برایم خیلی جذاب بود، زمانیکه تکتک همسفرها میآمدند و خود را سردار معرفی میکردند. کلمه سردار واژه غریبی برایم بود! سردار یعنی چه؟ کمکم با آموزشهایی که دریافت کردم، برایم روشن شد که سردار چه واژه زیباییست! سردار يعنی بخشش! از همان لحظه دلم پر میکشید که من هم عضوی از لژیون سردار شوم. چند هفته گذشت، راهنمای خوبم، همسفر فاطمه گفتند: به شکل مهمان، میتوانید وارد لژیون سردار شوید؛ زمانیکه وارد لژیون سردار شدم، هرکدام از اعضای سردار از حسوحال خودشان میگفتند که خیلی برایم دلنشین بود، همانجا از خدا خواستم کمک کند تا من هم بتوانم سردار شوم و بخششی داشته باشم.
جشن گلریزان سال بعد فرارسید؛ آنموقع ایجنت شعبه، همسفر فرخنده، استاد جلسه بودند، در بین صحبتهایشان به کلماتی اشاره کردند که خیلی به دلم نشست و دریچهای از امید در دلم روشن شد؛ گفتند: زمانیکه سردار میشوید، مطمئن باشید گره از کارتان باز میشود. وقتی این را شنیدم نمیدانستم چه باید بکنم؛ چون من هم مشکل بزرگی داشتم، ناخودآگاه دست خود را بالا بردم و خود را سردار معرفی کردم. خوشحال بودم، فکر میکردم کار بزرگی انجام دادم تا اینکه چند جلسهای از ورودم به لژیون سردار میگذشت؛ اما حالم رضایتبخش نبود و از جلسه چیزی دریافت نمیکردم؛ چون هنوز به عهدم وفا نکرده بودم و پرداختی نداشتم. ناراحت بودم، با خود میگفتم، چگونه پرداخت کنم که از مال خودم باشد، یاد انگشتر نامزدیام افتادم که چند سالی بود نذر حرم آقا ابوالفضل (ع) کرده بودم؛ گفتم نذرم را در این مکان مقدس ادا میکنم، انگشترم را فروختم و فردای آن روز که جلسه سردار بود، پرداختی خود را دادم و وارد جلسه سردار شدم. دستور جلسه، وفای به عهد بود، خیلی خوشحال شدم، حال عجیبی داشتم؛ انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته و سبکبال شده بودم.
خدا را شکر کردم که توانستم به عهد خود وفا کنم؛ اما نمیدانستم این وفای به عهد چهچیزی برای من دارد. روز دوشنبه، مبلغ سرداری را پرداخت کردم و سه روز بعد، روز جمعه همراه راهنمای خوبم و دوستان محبت، در پارک طالقانی، رهایی خود را از دستان مردی عاشق دریافت کردم. آن روز فقط تنها رهاییام نبود، بعد از یک سال رفتوآمدهای مسافرم به تهران که نتیجهای نداشت، اجازه آوردن دخترم را به تهران، از زبان آقای مهندس شنیدم. آن لحظه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم، فقط گریه میکردم و قلبم به تپش افتاده بود؛ این اجازه، کلام شیرینی بود از زبان دانشمند و محقق فرزانه که عشق و محبت را در چشمانشان دیدم. تلاطمی که در وجود من مادر، مثل آسمانی غرش میکرد، با این سخن آرام گرفت و تبدیل به رنگینکمان شد و این را فقط مدیون عشق و محبت راهنمای خوبم و دوستان همراهم بودم.
همانجا به یاد همسفر فرخنده افتادم که گفتند: سردار که میشوید گره از کارتان باز میشود. واقعاً همین بود؛ اما پرداختی من در برابر دریافتی که داشتم، قطرهای بود در برابر اقیانوس بیکران؛ همان وعده خداوند که یکبرابر میدهی، صدبرابر دریافت میکنی، اینجا بود که لحظه شیرین بخشش را با تمام وجودم لمس کردم. از خدا خواستم، اینقدر به من و مسافرم توان بدهد تا بتوانیم تمام وجودمان را تقدیم کنگره کنیم. از خالق هستی میخواهم دخترم سلامتیاش را بهدست آورد، در کنگره خدمت کند و إنشاءالله پهلوان شود تا ذرهای از زحمات آقای مهندس، اين مرد فرزانه و خانواده محترمشان را جبران کند.
به قول استاد امین «نیاز دیگران در دل ماست و نیاز ما در دل دیگران» این یک قانون است؛ اگر این امر را انجام دهیم از نیاز خود عبور کردهایم.
به پاس این همه عشق و محبت، شکر شکر شکر.
با تمام وجودم از خداوند میخواهم به آقای مهندس، عمری طولانی بدهد تا به همه خواستههایشان برسند.
نویسنده: همسفر فاطمه (ر) رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول)
ویرایش: رابط خبری لژیون سردار همسفر افسانه رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون سوم)
ارسال: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر زینب دبیر سایت
همسفران نمایندگی وکیلی یزد
- تعداد بازدید از این مطلب :
230