English Version
This Site Is Available In English

اینجا آدم‌ها را احیا می‌کنند

اینجا آدم‌ها را احیا می‌کنند
دلنوشته
 
غروب یک روز بهاری بود و من در بالکن خانه‌مان نشسته بودم و از هوای بهاری و خوردن یک لیوان چای لذت می‌بردم. نسیم خوش بهاری به صورتم می‌خورد و ناگهان سرم را به سمت بالا بردم و آسمان زیبا و پاک را دیدم. ابرها چقدر قشنگ به شکل‌های مختلف خود را نشان می‌دادند و رنگ آبی آسمان نیز به نظرم بسیار زیبا می‌آمد، مانند یک صفحه قشنگ نقاشی. ناگهان به دنیای دیگری رفتم و خودم را در اولین روز کنگره که در آن حاضر شده بودم دیدم. 
 
اولین روزی که من در کنگره حاضر شدم، مصادف با پنجمین سالروز تولد مسافر بهرام و همسفر مهتاب بود که به ایشان «آزادمرد» می‌گفتند. همه در آنجا در مورد بخشش، بزرگواری و ایمان کسی که از جان و مال خودش گذشته بود صحبت می‌کردند. گفته می‌شد که او در حال ساختن یک ساختمان یا شعبه دیگر بوده و در این کار بزرگ بسیار کمک کرده است. با خودم گفتم مگر می‌شود چنین مردی اصلاً معتاد باشد؟ نمی‌توانستم باور کنم. همین‌طور که به این مسائل فکر می‌کردم، متوجه شدم همسفر مهتاب و مسافر بهرام بر روی سن قرار گرفتند؛ به نظر می‌رسید باید صحبت کنند. 
 
وقتی که نشسته و در مورد خود صحبت می‌کردند، حرف‌هایشان به عمق وجودم نشست. وقتی صحبت‌های همسفر مهتاب را شنیدم، انگار زندگی‌ام مانند یک دوربین عکاسی از جلوی صورتم گذشت و با خودم گفتم کنگره چه جایی است! اینجا آدم‌ها را احیا می‌کنند. مگر می‌شود انسانی که سال‌ها اعتیاد داشته، اکنون این‌گونه در موردش صحبت کنند؟ خدایا چه جایی من قرار گرفتم! انگار که آنجا بهشت بود. لباس‌های سفیدی که بر تن داشتند، مانند فرشته‌ها بودند. انرژی فوق‌العاده‌ای آنجا وجود داشت و من با خودم فکر می‌کردم: خدایا، آیا ما هم به چنین حالتی می‌رسیم؟ 
 
در همین حال، شخصی به نام «نگهبان» که شال سبزی به گردن داشت، در مورد سبدی صحبت کرد که در آن هرکس که دلش می‌خواهد، هر مقداری که می‌خواهد، می‌تواند داخل سبد پول بیندازد. با خودم گفتم: اینجا دارند آدم‌ها را احیا می‌کنند، مگر می‌شود هیچ پولی نگیرند یا هر کسی هر چیزی دلش خواست در سبد بیندازد؟ خدایا، اینجا کجاست؟ خیلی خوشحال شدم و گفتم خدایا، ممنونم که مرا اینجا قرار دادی. واقعاً اینجا بهشتی است که من مدت‌ها دنبالش می‌گشتم. 
 
اینجا همه از جان و مال خودشان می‌زنند و به دیگران کمک می‌کنند، ولی هیچ چیزی دریافت نمی‌کنند، هیچ دستمزدی نمی‌گیرند؛ خدایا ممنون. داشتم فکر می‌کردم که الان من باید برای جبران این زحمات چه کار کنم؟ با خودم گفتم من باید همیشه این سبدی که جلوی من قرار می‌گیرد، حتی اگر پولی نداشته باشم، برایم مهم باشد تا پولی داخل سبد بیندازم و وقتی پولی دستم می‌آید، همیشه کنار می‌گذارم و می‌گویم این باید در سبد بیفتد.
 
جلوتر که رفتم، گفتند لژیونی به نام «لژیون سردار» وجود دارد. وقتی پرس‌وجو کردم که این لژیون چطور است، با خودم گفتم: خدایا، دوست دارم وارد لژیون سردار شوم و حداقل بتوانم به‌عنوان یک نقطه‌ای از این اقیانوس به من خدمت کند و من و خانواده‌ام را به حال خوب برساند تا بتوانم جبران کنم. هنوز نتوانستم وارد لژیون شوم، ولی وقتی لژیون سردار تشکیل شده بود و من آن را دیدم و صحبت‌های اعضای آن را می‌شنیدم، خیلی حالم خوب می‌شد. همیشه با خودم می‌گفتم: خدایا، آیا می‌شود این اتفاق زودتر بیفتد تا من هم وارد این لژیون شوم؟ 
 
وقتی می‌دیدم با بغض اعضای لژیون سردار صحبت می‌کنند و از معجزاتش می‌گویند و از خود سردار صحبت می‌کنند، واقعاً من هم با آنها بغض می‌کردم. انگار قلبم کنده می‌شد و با خدای خودم عهد بستم که هر چه زودتر وارد لژیون سردار شوم تا ان‌شاءالله با طی کردن مسیر به مرحله پهلوانی برسم. شاید بتوانم یک نقطه‌ای از آن اقیانوس شوم، اقیانوسی که آدم‌هایش بی‌هیچ چشم‌داشتی خدمت می‌کنند تا حال خودشان و حال دیگران را خوب کنند. 
 
اینکه من در دانشگاهی قرار گرفته‌ام که همیشه آرزوی آن را داشتم، دانشگاهی که خیلی بهتر از آن چیزی بود که من فکر می‌کردم و به من آموزش‌های نابی می‌داد. من عاشق نوشتن، عاشق یادگیری و عاشق همه چیزش شده بودم. وقتی سی‌دی‌ها را می‌خواندم و کنفرانس می‌دادم، آنقدر انرژی می‌گرفتم که انگار دنیا را به من می‌دهند. آن‌قدر حالم خوب می‌شد که از خدا خواستم که بتوانم شال نارنجی را بگیرم تا خدمت کنم و به دیگران کمک کنم، مانند اینکه دیگران حال من را خوب کردند. من هم بتوانم با آموزش‌هایی که گرفته‌ام و آگاهی‌هایی که پیدا کرده‌ام، به دیگرانی مثل خودم کمک کنم تا بتوانم کمی جبران کنم. 
 
خدایا، مرا به خواسته‌ام برسان.  
در همین حال که گیج و مبهوت بودم، به خودم آمدم و دوباره خودم را در بالکن خانه‌ام احساس کردم. یک کبوتر سفید بر لبه بالکن نشسته بود. آن را پرش دادم و به او گفتم: برو و صدای من را به خدای بزرگم برسان.
 
نویسنده : همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر فهیمه رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)
 ارسال: همسفر فهیمه رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)، نگهبان سایت
همسفران نمایندگی خمین

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .