دستور جلسهی این هفته، برای من فقط یک پرسش ساده نیست؛ یک تلنگر عمیق است. تلنگری که مرا میبرد به روزهایی که هیچ نقطهی امیدی در زندگیام نبود… به لحظاتی که همهچیز در تاریکی گم شده بود، به زمانی که نه تنها خودم را، بلکه عزیزترینهایم را هم در حال از دست دادن بودم.
کنگره ۶۰ فقط یک مکان برایم نیست؛ کنگره جان دوبارهی من است. جانی برای پسری که امروز با شادی نفس میکشد، برای مسافری که رهاست، برای زنی که جسم و جانش بیمار بود و حالا سلامتیاش را بازیافته. برای مادری که دیگر میتواند از آینده نترسد.
هر بار که از خودم میپرسم: «من چه کردهام؟»، دلم پر میشود از حس شرمندگی. چون واقعاً چه کردهام در برابر آنهمه نعمتی که بیمنت از کنگره ۶۰ گرفتهام؟
هر خدمت کوچکی که کردهام، کنگره آن را هزارانبرابر به من برگردانده.
حتی وقتی فکر میکردم دارم خدمتی میکنم، باز این کنگره ۶۰ بود که مرا قویتر، آرامتر، و زندهتر کرد.
من هنوز نتوانستهام همهی آنچه را که در دلم هست، به عمل برسانم. شرایط جسمیام، محدودیتهایم، خیلی وقتها مانع شدهاند. اما عشق من به خدمت، به آموزش، به بخشش، لحظهای کم نشده.
در مسیر مالی، با وجود سختیها، با عشق قدم برداشتهام. نه از سر اجبار، بلکه از شکرگزاری. چون میدانم هر ریالی که در این مسیر خرج میشود، بذر نجاتیست در زندگی انسانی دیگر.
من عاشق خدمت کردنم. عاشق دیدن برق امید در نگاه تازهواردی که مثل دیروزِ من است. و همهی این عشق و انگیزه را مدیون کسانی هستم که چراغ این مسیر را برایم روشن کردند، خانم شانی عزیزم که نه فقط راهنما، بلکه فرشته نجاتم و نوری در تاریکیهای زندگیام بودند؛ استاد امین که تفکر و نگاه عمیقشان، ستونهای درک مرا ساختند؛ و خانم کماندار عزیز که با آرامش و حضورشان، روح من را تسکین دادند.
و در نهایت، تمام این روشناییها، این مسیر نجات، این ساختار عظیم و پربرکت، مدیون اندیشه و قلب بزرگیست به نام مهندس حسین دژاکام. مردی که نه تنها خودش از دل تاریکی برخاست، بلکه چراغی شد برای هزاران انسانِ گمگشته در ظلمات اعتیاد، بیماری، و بیامیدی.
اگر امروز من مادرانه زندگی میکنم، اگر لبخند پسرم را میبینم، اگر امید در قلب همسرم شعلهور شده، اگر منِ رنجکشیده آرامش را لمس میکنم، همه از نوریست که او در این جهان روشن کرد.
جناب مهندس، نمیدانم چگونه میتوانم از شما قدردانی کنم. واژهها در برابر بزرگی قلب و افکار شما کوچکاند. شما پدر نجات هستید
تنها کاری که از من برمیآید این است که با تمام وجود، با تمام عشق، در این مسیر بمانم، بیاموزم، ببخشم، و خدمت کنم…
تا شاید ذرهای، فقط ذرهای از نوری که به زندگیمان تاباندید را به دیگران بازگردانم.
با تمام قلبم ،با تمام عشقم،با تمام ایمانم… سپاسگزار شما و خانواده تان هستم و برای بانوی بزرگ عشق خانم آنی بزرگ که این بستر را برای ما همسفران فراهم کردند تا آموزش بگیریم و زندگیمان را باز پس بگیریم آرزوی سلامتی میکنم.
نویسنده: راهنما همسفر شرمینه (لژیون هفتم)
ویرایش و ارسال: همسفر هنگامه رهجوی راهنما همسفر عطیه(لژیون سوم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی ارتش
- تعداد بازدید از این مطلب :
32