جلسهی چهارم از دورهی پنجم کارگاههای آموزشی عمومی نمایندگی پردیس با استادی ایجنت محترم مسافر کیان، نگهبانی مسافر سامان و دبیری مسافر حامد با دستور جلسهی« در استحکام پایههای مالی و علمیکنگره، من چهکردهام» شنبه 27اردیبهشت ماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۷:۰۰ آغاز به کار نمود.

خلاصه سخنان استاد:
سپاسگزار خداوندم که بار دیگر فرصتی به من داده شد تا در این جایگاه خدمت کنم
امروز دو مناسبت زیبا داریم: یکی دستور جلسهی مهم «در استحکام پایههای مالی و علمی کنگره، من چه کردهام؟» و دیگری جشن تولد غلامرضای عزیز؛ خوشحالم که تعداد تولدها در نمایندگی پردیس رو به افزایش است؛ این یعنی بذری که روزی کاشته شد، اکنون دارد به بار مینشیند.
همانطور که سردار فرمودند: “تولدها شاید در ظاهر شبیه هم باشند، اما هر یک پیامی ویژه در دل خود دارند.” امیدوارم من هم بتوانم در هر جشن، آن پیام را دریافت کنم.
در مورد دستور جلسهی این هفته، ابتدا فکر میکردم باید برای پایههای مالی یا علمی کنگره کاری انجام دهم؛ اما دقیقتر که نگاه کردم، دیدم نوشته شده «در استحکام پایهها». یعنی این بنا بهدست آقای مهندس ساخته شده و سر پا ایستاده، حالا نوبت ماست که ببینیم هر یک چه نقشی ایفا کردهایم. اگر من هم نباشم، این بنا برپاست. سوال اینجاست: من چه سهمی در این ساختمان عظیم دارم؟
یاد داستان پیرزنی افتادم که وقتی یوسف را برای فروش آوردند، با خروسی زیر بغل، در صف خریداران ایستاد. کسی به او گفت تو با این خروس آمدهای یوسف بخری؟ گفت: “نه، فقط میخواهم اسمم در میان خریداران یوسف ثبت شود.”
من هم همینطور؛ میخواهم ببینم در این بنای عظیم کنگره، که شاید قرنها پابرجا بماند، چه سهمی داشتهام؟ وقتی آقای مهندس، با آن همه تلاش، باز هم با بغض میگویند “من هنوز مدیون کنگرهام”، من چه بگویم؟

سال ۹۲ وارد کنگره شدم، در حالی که زندگیام از هم پاشیده بود. از نظر مالی ورشکسته بودم، در دفتر کارم کارتنخواب شده بودم، رابطهام با خانواده و خودم کاملاً خراب بود. مصرفکنندهای بودم که از شیشه، هروئین، مشروب، متادون، شیر، ترامادول… هرچه بود، استفاده میکردم. از خودم بیزار بودم، از جامعه جدا، بیهدف، بیامید.
وقتی وارد کنگره شدم، فکر کردم آمدهام کلینیک ترک اعتیاد. اما کمکم که جلو رفتم، متوجه شدم چیز دیگری در جریان است. حرفهایی میزدند که هیچجا نشنیده بودم. سیدیهای آقای امین را گوش دادم. من اهل مطالعه بودم، کتاب زیاد خوانده بودم، اما هیچیک نتوانسته بود مرا تغییر دهد. اما کنگره تغییرم داد.
رابطهام با پدرم، که سالها خراب بود، آرام آرام بهتر شد. رابطه با مادرم، با اطرافیان، با خودم… همه تغییر کرد. من، که تعادل نداشتم، به تعادل رسیدم. در حد توانم کار کردم؛ مدتی با یارانه زندگی میکردم، چون راهنمایم گفت فعلاً کار نکن. بعدها با اسنپ درآمد کسب کردم، ولی مهمتر از همه، احیای انسانی بود.
کنگره میگوید “جمعیت احیای انسانی”، نه “ترک اعتیاد”. یعنی احیای انسان، احیای خانوادهها، احیای جان و روان. و من باید ببینم در این مسیر چه کردهام؟ پول ندارم؟ وقت دارم. میتوانم زودتر بیایم، کمک کنم. میتوانم دیوارها را رنگ کنم، زمین را جارو بزنم، دستی بالا بزنم. سهم خودم را ادا کنم.
کسی که روزانه ۲۰۰ هزار تومان خرج مواد میکرد، وقتی درمان شد، نه تنها آن پول را خرج نمیکند، بلکه وقتش را هم آزاد کرده است. وقت و پولی که میتواند صرف خدمت شود. اما آیا انصاف داریم؟ آیا قدر این فرصت را میدانیم؟
ما فکر میکنیم همسفر فقط شاهد بوده، اما همسفر هم تحت تأثیر آن صفات قرار گرفته. قانون جذب است؛ همجنس با همجنس. اگر مسافر صفتهایی داشته، همسفر هم در او بازتابی داشته است. پس هر دو باید روی خودشان کار کنند. این مسیر، مسیر تغییر صفات است، نه فقط ترک مواد.
کنگره به ما میآموزد که جهان از درون به بیرون عمل میکند، نه بالعکس. اول باید خودت تغییر کنی، تا بیرون هم تغییر کند. آیات قرآن هم این را میگوید: “به یاد من باشید، تا به یاد شما باشم.”
بعضیها میگویند ما کمک مالیمان را جای دیگری میدهیم. خوب است، اما مثل این است که از بانک ملی وام بگیری، اقساطش را به بانک صادرات بدهی. کنگره به من وام زندگی داده، پس حق اینجاست که قسطش را همینجا بدهم.
ما امروز در ساختمانی هستیم که روزی یک زیرزمین بود. با کمکهای کوچک و بزرگ همین بچهها شد نمایندگی پردیس. حالا هم اگر کمک کنیم، بزرگتر خواهد شد، و آدمهای بیشتری نجات خواهند یافت.
اما غلامرضا…
چه بگویم از غلامرضا؟ بچهی مؤدب، صمیمی، مهربان. از همان روزهای اول در پارک شهریار کنارمان بود. ابتدا پذیرش برایش سخت بود، اما آرام آرام تغییر کرد. خواست راهنما شود، اما ابتدا ساده گرفت، امسال فهمید که باید تلاش کرد. حالا در تازهواردین مشاوره میدهد. خداوند به او طول عمر و انرژی دهد.
همسفرش هم همراهی کرده، در سختترین روزها. همسفر بودن آسان نیست، گاهی شاید سختتر از مسافر. اما وقتی به رهایی میرسند، جفتشان رها میشوند.
خانوادهای که با هم به رهایی برسند، به روشنایی میرسند، به همان دلیل واقعی زندگی روی زمین.

خلاصه سخنان مسافر غلامرضا:
غلام رضا هستم یک مسافر؛ آخرین آنتیایکس مصرفی من شیره خوراکی بود. ۱۱ ماه به روش DST و با داروی OT، تحت راهنمایی جناب آقای کیان سفر کردم و اکنون ۱۶ ماه است که از بند مصرف رها شدهام. در حال حاضر، در رشتهی ورزشی باستانی فعالیت دارم.
زندگی من دو بخش کاملاً متفاوت داشت: دوران قبل از ورود به کنگره و دوران پس از آن.
دورانی که پیش از کنگره سپری شد، سرشار از تاریکی و بیثباتی بود؛ پر از منیت، قضاوت، غرور بیجا، پرخاشگری، خماری و نشئگی. اما هیچکدام برای من آرامش و راهحل به همراه نداشتند. همیشه حالم خراب بود. بارها اقدام به ترک مصرف کردم، اما هر بار شکست خوردم؛ حتی تا مرز خودکشی هم پیش رفتم.
روزی بسیار حال ناخوشی داشتم، جلوی مغازهای ایستاده بودم، خسته و بریده. آقای بهروز کیانیفر به من نزدیک شد و گفت: «باقری، چته؟» پاسخ دادم: «بهروز، بریدم.» گفت: «چرا نمیری کنگره؟»

البته کنگره را از قبل میشناختم، اما نه بهصورت حضوری. دو بار تصمیم گرفته بودم بروم، اما موفق نشدم. شاید هنوز زمانش نرسیده بود. آقای کیانیفر آدرس کنگره را برایم نوشت و گفت: «باید خودت بری، حتی اگر سینهخیز باشه.»
آن روز تصمیم نداشتم وارد کنگره شوم. اما مسیرم را اشتباه رفتم و ناخواسته به همان آدرس رسیدم. گفتم: "حالا که تا اینجا آمدهام، ببینم کجاست." ساختمان سادهای بود با دری کوچک و پردهای مانند خانههای قدیمی.
وقتی پرده را کنار زدم، اولین کسی که دیدم آقا امیرحسین بود که مشغول بازی پینگپنگ بود. با چند نفر دیگر آشنا شدم و به کمک آنها وارد شدم. در همان ابتدا، به دلیل سن و حالم، کمی مقاومت برای پذیرشم وجود داشت، که باعث شد بغض کنم و اشک بریزم. ولی در نهایت با لطف راهنمای تازهواردین، جناب آقای محمود، پذیرش شدم و از همانجا سفرم را آغاز کردم.
سفرم از پارک آغاز شد، جایی که نه مرزبان را میشناختم، نه نگهبان را. فقط چند نفر از دبیرها را میشناختیم. چهار ماه اول، حتی نمیدانستم سیدی نوشتن چیست، و دیگران را هم از نوشتن بازمیداشتم. تا اینکه روزی با آقای کیان صحبت کردم و چهار سؤال از ایشان پرسیدم. در جلسه بدون آنکه سوالم را بپرسم، به همه پاسخها رسیدم. از آن روز، باورم تغییر کرد.
شروع به نوشتن سیدی کردم. بارها تمرین کردم، نوشتم و پاره کردم، اما ادامه دادم تا کمکم راه افتادم. بعدها حتی شرم داشتم بگویم که در حال نوشتنم، اما راهنمایم با صراحت گفت: «کسی که دیگران را از نوشتن بازمیدارد، خودش بیشتر نوشته است.»
در سفر اول، حدود ۳۰ سیدی از آقای امین نوشتم و سفرم را درست و کامل به پایان رساندم.
روزی که مادرم فوت کرد، من در شهرستان بودم. با ۷۰۰ کیلومتر فاصله، دارویم تمام شده بود. جنازهی مادرم را در آنجا گذاشتم، سوار اتوبوس شدم و برگشتم تا دارو بگیرم و سفرم آسیب نبیند. این یعنی تعهد به درمان.
در مسیر سفر، از بسیاری از چیزها گذشتم. شریکم مصرفکننده بود، کسبوکارم را از دست دادم، اما به راه ادامه دادم. همه اینها به کمک و حمایت تنها کسی که همیشه کنارم بود، یعنی همسفرم، میسر شد.

ایشان با وجود تحصیلات بالاتر و شغل رسمی، در هیچ شرایطی مرا تنها نگذاشت و همیشه پشتیبان من بود. از ایشان بابت تمام رنجهای روحی که ناخواسته به ایشان وارد کردم، صمیمانه عذرخواهی میکنم. اگر آسیبی هم زدم، بیشتر به خودم بوده، نه خانوادهام، اما اکنون به زندگی برگشتهام.
و اما دربارهی دستور جلسهی "کنگره به من چه داده؟"
من به کنگره هیچ چیز ندادم، ولی کنگره به من زندگی داد؛
به من هستی داد،
و من را به باور و خودشناسی رساند.
حتی اگر تا پایان عمرم در کنگره بمانم و خدمت کنم، باز هم مدیون آن خواهم بود.
سپاسگزارم.
.jpg)

سایت نمایندگی پردیس
- تعداد بازدید از این مطلب :
267