جلسهی چهاردهم از دورهی پنجم کارگاههای آموزشی عمومی نمایندگی پردیس با استادی مسافر سعید، نگهبانی مسافر اسحاق، دبیری مسافر محمد با دستور جلسهی «ظرفیتومسئولیت(قبلهگمکردن)» چهارشنبه 3 اردیبهشت ماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۷:۰۰ آغاز به کار نمود.
خلاصه سخنان استاد:
باورش در ابتدا برایم دشوار بود؛ چگونه میتوانستم روزی بر صندلی استاد جلسه بنشینم؟ رؤیایی که سالها در دلم جان گرفته بود، اما هیچگاه به بار نمینشست.
هر بار که تلاش میکردم، چیزی مانع میشد؛ گویی دستی ناپیدا، سایه بر مقصدم میافکند. بعدها دریافتم آن دست، از جنس نافرمانی بود، از جنس نداشتن ظرفیت، و شاید از جنس غرور. راهنما که حرف دل میزد، گوش جان میدادم؛ اما آنگاه که سخنش صبر میطلبید یا درد، روی برمیگرداندم و راه خویش میرفتم. راهی پر از خودخواهی، بیآنکه به اصلِ راه ایمان داشته باشم.
سالها، تنها دعا میکردم؛ خداوندا، آیا روزی خواهد رسید که من نیز بنشینم جایگاه نگهبان یا دبیر جلسه؟ سالها این خواسته در دلم خانه کرده بود. اما نه تنها خواسته، که عمل لازم بود. اولین مسئولیتی که به من سپرده شد، چای دادن بود؛ خدمتی کوچک بهظاهر، اما باطناً بزرگ. غرورم به من میگفت: این شأن تو نیست. اما من، تنها برای اثبات خود به راهنما، چای میدادم؛ نه برای خدمت، نه برای عشق. و همین باعث شد که در سومین لژیون، خدمت ناتمام ماند؛ زیرا هدفم خدمت نبود، که نمایش بود.
زمان گذشت. آموختم که خدمت، پیشنیازش ظرفیت است. اگر نتوانی وزن یک کتری چای را به دوش بگیری، چگونه بار مسئولیت بزرگتری را خواهی کشید؟ آن روزها، نه ظرفیت داشتم، نه صبر، نه تواضع. در من هزاران نقص خانه کرده بود؛ و من، مواد مخدر را مقصر تمام ناکامیهایم میدانستم. اما حقیقت آن بود که اعتیاد، تنها یکی از هزار شاخهی تلخ درختی بود که ریشه در درونم داشت.

وقتی که شروع کردم به اصلاح خود، گوش به فرمان راهنما سپردم. پذیرفتم که اگر راهنما گفت ساعت هفت، وقت داروست، من باید هفت برخیزم، حتی اگر سه ساعت انتظار پیش رو باشد. فهمیدم بدون خواسته، قبلهای نخواهم داشت؛ و بیقبله، گمگشتهام. روزگاری هدفم در لحظه تعریف میشد؛ هر چه خوشایندم بود، میشد قبلهام. اما امروز برای آیندهام هدف دارم، نقشه دارم، و مسئولیتی که بر دوش گرفتهام را میفهمم.
روزگاری برای سه نخ سیگار، ساعتها کار میکردم؛ اما امروز برای یک کولهپشتی، چند کتاب، و پذیرش مسئولیتی کوچک در پارک، خدا را شکر میکنم. آموختم اگر از تاریکی بیرون آمدهام، مدیون مردانیام که شال راهنماییشان بر دوششان، نشان از نجات جانهاست.
من کسی بودم که میگفتند کنگره برایش فایدهای ندارد؛ اما همین من، روزی که فرمانبرداری را آموختم، گوش دل سپردم و تلاش کردم، توانستم از اعماق تاریکی به سوی نور قدم بگذارم؛ شاید جایگاه امروز من، در چشم دیگران ساده باشد؛ اما برای من، قلهای است از جنس رهایی، از جنس امید، از جنس دوباره زادهشدن.
تنظیم و ارسال: مسافر فرشید
- تعداد بازدید از این مطلب :
127