خواب دیدم من شبی در خانه ام
رد و نقش یک هیولا آمده است
سایه نحس و سیاه و سرکش اش
روی سقف خانه ما آمده است
از در و دیوار و سقف خانه ام
میچکد نفرین تلخش بر زمین
رفته شادی دیگر از فردای ما
ما همه افتاده از دنیا و دین
فرش زیبای امید و زندگی
گشته نقشی نخ نما و رج زده
دست معماری بر این دیوار ما
از همان آغاز خشت کج زده
دستهای وحشت عصیانگرش
میفشارد بر گلوی کودکم
من به جای قطع آن دستان زشت
باغبان رویش آن پیچکم
من نمیدانم چرا در این میان
در صفوف لشگر اهریمنم
جای پیکار و مصاف از روبرو
خود بر این گهواره آتش میزنم
من که همواره به میدان سخن
ناجی و مرد و نگهبان بوده ام
از چه رو هنگامه پیکار سخت
خائن این جنگ و میدان بوده ام
من که باید در عبور از اضطرار
قایق دریای توفانی شوم
پس چرا باید به وقت حادثه
لب به لب ترس و پشیمانی شوم
از فشار و هیبت کابوس تلخ
ناگهان از خواب برپا میشوم
تا که میبینم که این خواب است و بس
غرق شادی تا ثریا میشوم
از خودم پرسیدم آخر علت
اینچنین کابوس وحشتناک چیست؟
گشتم و دیدم به بالای سرم
نکبتی جز فندک و سیگار نیست
صبح روز بعد با نام خدا
من گشودم قفلهای پنجره
تا دوباره دیدن رویای سبز
راه افتادم به سمت کنگره
از برای دفع شر این خطر
کار را باید به اهلش چاره کرد
بی مسیر و راه درمان درست
باید این بیهودگی صدباره کرد
تا بمیرد اینچنین کابوس تلخ
در مسیر عشق با یکدیگریم
تا نباشد این هیولا در جهان
زیر سقف کنگره همسنگریم
مسافر بهمن نمایندگی شمس
لژیون یکم
- تعداد بازدید از این مطلب :
2599