باز باران با لطافت، با طراوت، با نجابت
میزند بر شوره زاری، سنگ قلبی پاره پاره
از غم و زجر زمانه، دل چو صحرا، خشک و سوزان
اندرونش زهرِ عقرب، زهرِ ماری بی قواره
جنسِ قلب از سنگِ خارا، سخت چونان آهنِ سرد
تنگ و تاریک و گرفته، آسمانی بی ستاره
دیده ای شبهای ظلمت، ترسناک و تار و مبهم؟!
بغض بگرفته گلویت، پس کجا آن راه و چاره؟!
تا صدای بغضِ خاموش از نهادم را شنیدی
بادپا از جا پریدی، همچو سیمرغ ای گِلاره
تو همان ابرِ بلندی، بارور از حسِّ خوبی
بر کویر تشنه ی دل، خوش ببار ابر بهاره!
حرفهایت همچو باران، مینشاند تشنگی را
بارشِ آن علمِ نادر، کرده آباد آن مزارع
راه را بر من نمودی، همچو خورشیدِ درخشان
عقل و عشق و صبر و ایمان، بر وجودِ تو ستاره
خیل عشاقّ ات روان و در هوای ت من دوانم
میدوم چون آهوی چَست، در پی تو ماه پاره
هان تو از آیات حقّی، رهنما ای نورِ دیده
کاش با تو من بمانم، هم قدم، هم پا، هماره
سراینده: همسفر الهه
-
منبع:
کنگره 60
- پنج شنبه 13 ارديبهشت 1403
- تعداد بازدید از این مطلب :
2698