English Version
English

مسافر؛ واژه‌ای مقدس

مسافر؛ واژه‌ای مقدس

چند روز است که هنوز نتوانسته‌ام دل نوشته‌ای بنویسم، نوشتن برای من مشکل شده است، یک‌لحظه به سراغ تقویم رفتم که ببینم چندم ماه است که نگاهم به علامت‌هایی که در تقویم زده بودم افتاد. زمانی که مسافرم سقوط آزاد داشت و من هرروز آن را علامت می‌زدم و بعد از مدتی دوباره لغزش می‌کرد و این مسئله تکرار می‌شد و من به امید روزی بودم که پسرم از دام اعتیاد نجات پیدا کند. یادم می‌آید که وقتی متوجه شدم پسرم، جگرگوشه‌ام گرفتار اهریمن اعتیاد شده است انگار تمام دنیا روی سر من خراب شد، دیگر روی پاهایم نمی‌توانستم بایستم و مانند کسی که عزیزی را ازدست‌داده گریه می‌کردم و پسرم مرتب دست مرا می‌بوسید و می‌گفت: به خدا دیگر این کار را نمی‌کنم و دیگر تکرار نمی‌کنم و غافل از اینکه دوباره شروع می‌کرد.

من تصمیم گرفتم که از راه‌های متداول ترک اعتیاد که متأسفانه بسیاری از آن‌ها به خاطر نداشتن آگاهی نادرست هست  را استفاده کنم. او را به کمپ بردم و عزیز دلم را به‌جایی سپردم که صلاحیت نداشتند، افرادی که خود آموزش ندیده بودند و خودشان هم نیاز به کمک  داشتند. او را به کمپ بردم و بعد فکر می‌کردم دیگر همه‌چیزتمام شد و او خوب شده است، غافل از اینکه او باید درمان می‌شد که نشده بود.

متأسفانه زندگی مشترک پسرم از هم پاشید و منجر به جدایی شد، او بیشتر آشفته شد و مصرفش زیاد شده بود و من بسیار بی‌تاب شدم و مرتب گریه می‌کردم. یک سال و نیم به جلسات معتادان گمنام می‌رفتم، آن‌ها می‌گفتند معتاد را رها کنید تا زمانی که خودش عاجز شود و تصمیم به ترک بگیرد اما این مسئله برای من قابل‌قبول نبود که ببینم پسرم در اثر مصرف مواد در جوی آب بیفتد و یا کارتن‌خواب شود. با خودم گفتم باید راه‌حلی وجود داشته باشد. اگر به مصرف‌کننده به چشم یک بیمار نگاه کنیم باید راه درمان او را هم بیابیم. اصلاً ببینیم بیماری چه آسیبی به او رسانده است و برای او چه‌کاری می‌توان انجام داد.

یک روز که خیلی گریه کرده بودم و خیلی با خدا صحبت کرده بودم، خواهرم زنگ زد و گفت موسسه‌ای به نام کنگره 60 هست که خیلی‌ها از آن نتیجه گرفته‌اند. تصمیم گرفتم بروم تا پسرم به بهبودی برسد، یادم می‌آید که روز پنج‌شنبه بود، من خیلی زود به آنجا رفتم آقای میان‌سالی مرا به سالن راهنمایی کردند و تابلوها را نشان دادند  و مختصری توضیح دادند اما من چیزی متوجه نشدم بعدها فهمیدم ایشان مرزبان هستند.

پسرم را به کنگره آوردم اما او می‌گفت: من نیم ساعت بیشتر نمی‌مانم و من هم قبول کردم. آن روز جشن بود، وقتی وارد سالن شدم همه را بالباس‌های سفید، مرتب و تمیز و با صورت‌های نورانی و بشاش دیدم که به‌صورت مرتب روی صندلی‌ها نشسته‌اند. وقتی دیدم خودشان را مسافر معرفی می‌کنند بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم کلمه‌ی بسیار زیبا و مقدسی است، بهترین کلمه‌ای که می‌توان برای این افراد پیدا کرد. بعد از نیم ساعت به پسرم اشاره کردم که نیم ساعت تمام شد و می‌توانی بروی اما گفت: می‌مانم و نیم ساعت تبدیل به سه ساعت شد، فهمیدم که چیزی درون وجود پسرم کاشته شد و مطمئن شدم که او رشد خواهد کرد و جوانه خواهد داد و بعد به درختی تنومند تبدیل خواهد شد. من با دعوت خداوند به آن مکان رفته بودم، خداوند دعاهای مرا اجابت کرده بود و من به مکانی قدم گذاشتم که بسیار پاک و مقدس است. انسان‌هایی که در آنجا تازه متولد می‌شوند افرادی هستند که بسیار سختی‌کشیده‌اند، رنج‌برده‌اند، تحقیرشده‌اند و...

خدا را شکر، الآن سه ماه و چند روز است که مسافرم سفرش را شروع کرده است. روزهای بسیار زیبا و قشنگی را می‌گذرانیم و تمام اعضای خانواده خوشحال هستیم و خداوند را شاکریم که این راه را جلوی پای ما قرار داده است. مسافرم روزبه‌روز حالش بهتر می‌شود مانند کودکی که تازه متولدشده و روزبه‌روز آموزش می‌گیرد و من نیز در کنار مسافرم آموزش می‌گیرم زیرا همان‌طور که مسافرم تخریب داشته من نیز در کنار او تخریب داشته‌ام. من نیز بیمار هستم بیمارهای من کینه، نفرت، خشم، حسادت و... هست. من نسبت به همه نفرت داشتم که چرا باید پسر من گرفتار شود و خشمگین بودم از کسانی که به پسرم آسیب رسانده‌اند، خلاصه از زمین و زمان طلبکار بودم ولی خوشبختانه با آموزش‌هایی که در این مدت کوتاه گرفته‌ام بسیار تغییر کرده‌ام، من عشق را در عمق چشمانم راهنمایان و دیگر خدمتگزاران می‌بینم.

 

نویسنده: همسفر اعظم از لژیون اول
نگارنده: همسفر لیلا از لژیون دوم

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .