آمده بودم که بعد از رها شدنش بروم. چند ماه اول نمیدانستم اینجا کجاست و چه میگویند! اصلاً چرا من اینجا هستم؟! مات و مبهوت، رفتوآمدها را نگاه میکردم و حرفها را میشنیدم.
دیر آمده بودم و میخواستم زود بروم! اما بیصبری نکردم تا روز رهایی ماندم. زمان رفتن به تهران و گرفتن گل رهایی از دستان جناب مهندس، فرارسید. همه میگفتند خوشا به حالت که میتوانی آقای مهندس را ببینی، اما حرفها و التماس دعا گفتنهایشان برایم قابل هضم نبود. بیشتر کنجکاو بودم تا خوشحال، به تهران رفتیم تا پشت در انتظار برای ورود به دفترِ کار آقای مهندس همین حس را داشتم. مسافران را نگاه میکردم، همه ذوقزده و خوشحال بودند. اما در آن زمان تنها چیزی که برای من اهمیت داشت، ماندگاری این رهایی بود و با خود سوال میکردم آیا این رهایی ماندگار خواهد بود؟! این شادی همیشگی است؟
نوبتمان شد، نمیدانم تا بهحال با این حس روبرو شدهاید که دری را برایتان باز کنند، وارد مکانی شوید و احساس کنید که آنجا، همه چیزش با بقیه جاها فرق دارد، نیروها و انرژیهایش با مکانهای دیگر متفاوت است؟ من این حس را داشتم، به آقای مهندس نگاه کردم که مشغولِ صحبت با مسافران و همسفران بودند، از اوضاعشان سوال میکردند، شوخی میکردند، تشویقشان میکردند و... هیچگونه تکبر یا غروری در چهره قوی اما مهربان ایشان ندیدم، به یاد پدربزرگهای مهربان و دلسوز یا بزرگهای بابصیرت افتادم، همانجا دلیل التماس دعا گفتنهای دیگران را فهمیدم.
احساس کردم که آنجا، فرشتهها حضور دارند و دعای انسانها بالا میرود، کسی را دیدم که از صمیم قلب، خواستار بهبودِ حال و اوضاعِ مردم کشورش که نه، بلکه همه مردم جهان است. آنجا بود که برای همه مسافران و همسفران دعا کردم. تشویقهای آقای مهندس، جانِ دیگری به من داد، گویی با زبان بیزبانی میگفتند، نگذار موریانههای تردید، کاخِ رهایی مسافرت را ویران کند، بمان و بالی قوی باش برای پروازِ پرندهای که به تازگی از چنگال تیز نیرویی تاریک و قدرتمند رها شده، بمان تا با هم در آسمان رهایی اوج بگیرید.
حال معنی حرفهای کمکراهنماها را بیشتر درک میکردم، مهندس حسین دژاکام، بنیان کنگره۶۰، ستون نهادی که هزاران هزار، خانواده را رهایی بخشیده و کانون زندگیشان را گرم کرده، چقدر به دلم نشست و خواستم تا ابد شاگرد ایشان باشم. فقط یک راه داشتم، اینکه بمانم، فرمانبُردار باشم، آموزش ببینم و اگر لایق شدم، آموزش دهم و با هربار اشکِ شوقِ همسفری، خدا را شکر بگویم. ماندم و ماندنم را مدیون همان نگاهِ نافذ جناب مهندس میدانم. در پشت آن نگاه قدرتمند، دلی بزرگ و مهربان است که هر لحظه برای همه انسانها میتپد، دلی از جنس نور، پاک، زلال و بیآلایش و صدالبته که پشت سرِ این مرد قهرمان و مهربان، یک زن پُرقدرت ایستاده و با صبوری خود مرد زندگیاش را بدرقه کرده و در رسیدن به این موفقیت بزرگ او را یاری رسانده است.
إنشاءالله عمر این مرد بزرگ و همسر محترمشان دراز و پربرکت باشد، عزت ابدی را برای خودشان، همسر و فرزندانِ پُرتلاششان از ایزد منان خواستارم.
نویسنده: همسفر صدیقه لژیون کمکراهنما همسفر فاطمه (لژیون یکم)
نگارش: رابط خبری همسفر افضل لژیون کمکراهنما همسفر فاطمه (لژیون یکم)
ارسال: همسفر وجیهه لژیون کمکراهنما همسفر زینب (لژیون دوم)
همسفران نمایندگی وکیلی
- تعداد بازدید از این مطلب :
369