English Version
This Site Is Available In English

وقتی روزگار هوس رقصیدن می‌کند باید دست در دستش برقصی

وقتی روزگار هوس رقصیدن می‌کند باید دست در دستش برقصی

شنیده بودم وقتی روزگار هوس رقصیدن می‌کند باید دست در دستش برقصی وگرنه زیردست و پای روزگار له می‌شوی، من هم دریکی از فصل‌های زندگی‌ام قرارگرفته بودم که روزگار بدجوری رقصیدنش گرفته بود. مشکلات پشت سرهم می‌آمدند، زندگی‌ام مثل یک کاموای پیچیده و گره‌خورده در هم شده بود، گره‌ها باز نمی‌شدند هرچه من تلاش می‌کردم برای باز شدنشان بیشتر پیچ‌درپیچ می‌شدند، مدام با خودم می‌گفتم چه شد این‌طوری شد، تقصیر من است یا همسرم.

واقعاً گیج شده بودم، همسری که همیشه چشم امید من بود از چشمم بیشتر به او اعتماد داشتم و در هر مشکلی پشتم را خالی نمی‌کرد الآن به یک آدم بی‌احساس وبی انگیزه تبدیل‌شده بود انگار همه حس‌هایش یخ‌زده بود، کسی که همه به شوخ‌طبعی می‌شناختند و کسی که عاشق بچه‌ها بود الآن به یک آدم عبوس و بی اعصاب و بی‌حوصله تبدیل‌شده بود.

من اینجا بودم که هر چه اعصاب خوردی هست سر من شکسته بشود، حس می‌کردم یک حصار دور خودش کشیده و اصلاً نمی‌خواهد هیچ جوری از آن بیرون بیاید، من می‌دانستم یک گره کور در زندگی‌ام افتاده به نام اعتیاد، چیزی که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم در زندگی‌ام سروکله‌اش پیدا بشود اما آمد خیلی بی‌خبر.

خیلی سخت بود اما من هیچ‌وقت رو به رویش قرار نگرفتم. در این موضوع چون با شناختی که از او داشتم می‌دانستم کار خراب‌تر می‌شود، ولی درون خودم خودخوری فراوان بود.

خیلی با خودم کلنجار می‌رفتم که به او بگویم من میدانم ولی با خودم می‌گفتم بگذار یک‌ذره حریم باقی بماند نگذارم صدایمان بالا برود و نگذارم بقیه دیدگاهشان نسبت به همسرم عوض بشود و از طرفی هم می‌دانستم در این زمینه تا خودش نخواهد قدمی بردارد از دست من هیچ کاری برنمی‌آید اما واقعاً این اواخر خسته شده بودم از تظاهر به ایستادگی و از پنهان کردن زخم‌هایم و از لبخندهای مصنوعی، از سختی‌ها ولی همیشه خدا را شاهد می‌دیدم و می‌گفتم خدایا تو می‌بینی من صبوری می‌کنم به امید روزهای خوب و انگار ندایی به من می‌گفت بمان و جا نزن و وفاداری کن خداوند بی‌جوابت نمی‌گذارد ...

بله من جواب خودم را روزی گرفتم که خود را میان جمعیتی دیدم که همه یک درد مشترک داشتیم و خوب همدیگر را درک می‌کردیم، اینجا جایی نبود جز کنگره که معلمی به نام مهندس دژاکام روشنی‌بخش جان من و مسافرم شد، بله کسی که دل به دل ما سپرد و گرمای وجودش را در سرمای تمام فراز و نشیب‌ها همراهمان کرد تا ما در یخبندان جهالت درجا نزنیم، او بود که اندیشیدن را به ما آموخت نه اندیشه‌ها را، پیامش چراغ راه زندگی‌ام شد و مرا به سرزمین نور و آگاهی هدایت کرد.

آری چگونه می‌توانم سپاس گذار خداوند و این فرشته زمینی باشم جز با خدمت کردن خالصانه، روزی که شال کمک راهنمایی توسط مهندس بر دوش من انداخته می‌شد فرصت خدمت کردن به بندگان خداوند من داده شد و این بهترین فرصت هست در راستای آموزش گرفتن من امیدوارم با خدمت خالصانه بتوانم دین خود را ادا بکنم در این مسیر به رسالت شخصی خود دست‌یابم و اگر تنها یک نفر را توانستم به حال خوش برسانم برای من کافی است و اینک روی سخنم با شماست همسفر با شما که تازه در این راه قدم نهاده آید، صبور باشید وفادار بمان وفا یعنی بمانی پا به‌پای کسی که روزی همپای تو بوده، هم راز تو بوده و همدم تو بوده اما امروز پایش از رفتن بازمانده و بیمار است.

بمان و معجزه خداوند را ببین و بدان اگر همه دنیا بگویند نمی‌شود اگر او بخواهد می‌شود شک نکن به او اعتماد کن و با او همراه شو و بال پرواز اوباش. امام علی علیه‌السلام می‌فرمایند: دنیا نوبتی است، آرام باش تا نوبت به تو هم برسد.

کنگره به من آموخت در اعماق نفرت درونم عشقی بی‌پایان وجود دارد و در انتهای گریه درونم لبخندی بی‌مانند وجود دارد و در پیچیده‌ترین آشوب های درونم آرامش عمیق وجود دارد و در اعماق زمستان درونم تابستان دلپذیر وجود دارد و این‌ها هستند که به من شادی می‌دهند و به همین دلیل برایم مهم نیست دنیا با بی‌رحمی به من فشار بیاورد زیرا که در درونم چیزی قوی‌تر با آن‌ها مقابله می‌کند.

خداوند را شکر می‌کنم به خاطر منتی که بر من نهاد و مرا در مسیر کنگره قرارداد تا بتوانم به آرامش درونی برسم، شکر شکر شکر.

 

تایپ: کمک راهنما همسفر مریم معینی

ویراستاری و ارسال: کمک راهنما همسفر پهلوانی

همسفران نمایندگی امام قلی خان اصفهان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .