میروم چون برگ زردی از درخت
میسپارم تن خود را به نسیم
حسرت دیدن یک عمر ، هدر رفتن را
میگذارم آنجا ، سر آن شاخه زرد پدری
شادم از این پرواز
شادم از این خورشید
میسپارم دل خود را به امید
مثل پروانه که هر صبح سلامی میکرد
و به درگاه خداوند دعایی میکرد
مدح شکرانه این لحظه به لب میخوانم
شاخه ای گل به دلم میشکفد
با صدایی که رها از دل زندان گلوست
میزنم صد فریاد
مثل مستی که هنوز
باده اش از می فردوس پر است
آری این نغمه که در گوش زمان پیچیده
همان آوای دل انگیز رهایی من است .
شعر : مسافر علی پای برجای
رهجوی آقای سید عبدالله موسوی
نمایندگی اصفهان؛ سلمان فارسی
- تعداد بازدید از این مطلب :
10141