English Version
English

غصه نخور

غصه نخور

اولین روزی که با مواد آشنا شدم یک سال بعد از ازدواج بود. وقتی دست‌توی جیب همسرم بردم تریاک پیدا کردم. ترس عجیبی همه وجودم را فراگرفت. از اعتیاد خیلی ترس داشتم . آن روزبه خاطر این مسئله کلی دعوا کردیم، او هم گفت مواد مال من نیست و من هم باور کردم ولی بعدازآن ماجرا هر وقت دست در جیب او می‌کردم چیزی می‌دیدم...
یک‌بار دیدم مشروب به خانه آورده است. آن شب خیلی جروبحث کرده و خیلی از اسباب و اثاثیه را شکست. از آن شب به بعد باورم شد که او یک معتاد است.محبتم نسبت به او کم شده بود و دیگر مثل اول دوستش نداشتم...
رفته‌رفته اخلاق او بدتر شد. صبح دیر از خواب بیدار می‌شد و دیگر کار نمی‌کرد.بچه اول و دوم به دنیا آمد ولی نمی‌دانستم چه بلایی بر سر ما آمده است و عمق فاجعه را درک نکرده بودم.
با بچه‌ها سرگرم بودم و کمتر او را کنترل می‌کردم. بچه سوم هم درراه بوددر طول زمان حاملگی کار من شده بود غصه خوردن. یازده روز از تولد فرزند سومم گذشته بود که هروئین را دست او دیدم.
شوکه شده بودم. نمی‌دانستم چی کارکنم. من که تازه زایمان کرده بود سه شبانه‌روز فقط گریه می‌کردم.
همسرم می‌گفت دیگر تکرار نمی‌کند. بعدازآن تا مدتی خوب بود. دیگر چیزی از او نمی‌دیدم. پیش خودم می‌گفتم گریه‌های من کار خودش را کرده است. ولی بعدها آثار جرم را در خانه می‌دیدم و دیگر کاری از دستم برنمی‌آمد.
حالا من مانده بودم و سه تا بچه قد و نیم قد و یک شوهر هروئینی بی‌کار و مسئولیت.توی خرج خانه به مشکل خورده بودم اینجا بود که مجبور شدم خودم کارکنم. کمی خیاطی بلد بودم. یک مقدار طلا داشتم آنها را فروختم و وسایل خیاطی را خریدم.
 با تلاش و جدیت کار را شروع کردم و خرج خانه را درمی‌آوردم. دو سال بود که کار می‌کردم. در یک حادثه رانندگی که راننده هم همسرم بود به یکی از فرزندانم آسیب سختی وارد شد.
روزگار من خیلی بدتر شد. یک‌پا خانه بودم و یک‌پا  بیمارستان. دو سال درراه قزوین به بیمارستان تهران بودم و وقتی برگشم دیدم فرش‌ها را فروخته، لباسشویی را فروخته و از خانه خودش دزدی می‌کرد... 

هرچقدر کار می‌کردم فرقی نمی‌کرد چون پول فقط برای تهیه مواد بود (شیره. تریاک – و ...) و بارها و بارها به زندان رفت  و همین‌که بیرونمی آمد به زندگی قبلش برمی‌گشت. بعد از چهارده سال مصرف مواد با بهزیستی آشنا و سپس با NGO های دیگر آشنا شد ولی هیچ‌کدام از آنها جواب نداد. دیگر از همه‌چیز و همه‌کس ناامید شده بودیم. بیست سال خیاطی کردم هم‌خرج خانه و هم‌خرج مواد شوهرم را می‌دادم. با هر بدبختی بود فرزندانم را به خانه بخت فرستادم.
همسرم  خیلی داغون شده بود زیرا از این معتادان افراطی بود. بدخلق شده بود...بسیار بی‌ادب و فحاش بود...
این بار سر از کمپ درآورد. اوایل خودش به کمپ می‌رفت. دفعه اول شش ماه در کمپ بود. مسئولین کمپ می‌گفتند: اگر اینجا بماند خوب می‌شود ما هم قبول می‌کردیم بعدازاین که از کمپ آمد بازمصرف کرد.
هر دفعه که به کمپ می‌رفت بدتر می‌شد و دیگر هروئین نبود بلکه شیشه نیز مصرف می‌کرد.همه افراد خانواده ما روانی شده بودیم. این بار تصمیم گرفتیم که او را به بیمارستان ببریم.
آنجا هم هر بار بیست روز می‌ماند و با کلی قرص می‌آمد خانه... باز خوب نشد. دیگر به خط آخر رسیده بودیم. چون همه راه‌ها را رفته بودیم. راهی برای ما نمانده بود که امتحان نکرده باشیم. تا اینکه یک روز دوستم به خانه ما آمد تا حال مرا بپرسد.
گفت: همسرت چی مصرف می‌کند. گفتم: شیشه می‌کشد و حالش خیلی خراب است. فکر کنم امروز یا فردا بمیرد. وزن او چهل‌وهفت کیلو شده بود.
منم فقط کارم شده بود گریه کردن و غصه خوردن. دیگر اسباب و اثاثیه جدیدی برای ما نمانده بود و همه‌چیز را شکسته بود. من هم منتظر مرگ او بودم که شاید راحت شوم. خودم و بچه‌ها دیگر تحملمان تمام‌شده بود.
دوستم به من گفت غصه نخور... همه‌چیز درست می‌شود. گفتم چطوری؟ گفت اگر کنگره بیاد حالش خوب می‌شود. گفتم فکر نکنم بیاد و او گفت اول خودت بیا و آن دوست مهربان مرا با کنگره 60 آشنا کرد. برای اولین بار که به جلسه آمدم با خودم گفتم جایی نمانده که تو نرفته باشی...
برای اولین بار با ناامیدی رفتم چون دیگر امیدی به زندگی نداشتم و خودم را برای مرگ همسرم آماده کرده بودم.
خانم افشار مسئول تازه واردین بودند. وقتی برای ایشان درد دل کردم خوب به حرف‌هایم گوش کرد و گفت: غصه نخور، همه‌چیز درست می‌شود و هرکسی در کنگره حضور فعال داشته باشه حالش خوب می‌شود.
من گفتم: همسر من سی سال است که مصرف انواع مواد مخدر را دارد از تریاک و شیره و قرص و هروئین و شیشه و حالش خیلی بد است ولی ایشان به من دلداری دادند و مرا امیدوار کردند که حالش خوب می‌شود.
برای دومین بار رفتم و حالم بهتر شد چون از اضطرابم کم شده بود. حالا هشت ماه است به کنگره می‌روم. مسافرم آمد و او هم خیلی بهتر شده است که امیدوارم بهتر شود و به رهایی برسد.
اکنون از اینکه به کنگره می‌آیم و سرگذشت خودم را برای شما می‌نویسم خیلی خیلی خوشحالم و ازلحاظ روحی و روانی چقدر آرام شده‌ام و روی جهان‌بینی خودم کار می‌کنم.
دیدم به زندگی عوض‌شده. دیگر مثل گذشته ناامید نیستم. همه‌چیز در نظرم زیبا می‌آید و دنیا برایم جور دیگری شده و انگار همه آدم‌ها خوب شده‌اند.
از عصبانیتم خیلی کم شده و مهربان‌تر شده‌ام. تازه دارم خوشبختی را در زندگی حس می‌کنم. فهمیدم چقدر بیمارم و دوست دارم به رهایی برسم.
از راهنمای خودم خانم مریم و راهنمای مسافرم آقا محمدرضا و همه اعضای کنگره 60 و علی‌الخصوص جناب مهندس دژاکام کمال تشکر رادارم
از کسانی که با یک مصرف‌کننده زندگی می‌کنند خواهش می‌کنم با کنگره آشنا شوید و به مسافرانتان کمک کنید چون کنگره ترک نمی‌دهد، کنگره  برای همیشه درمان می‌کند...
همیشه با خودم میگویم که سی سال همه راه‌ها را رفتیم و در جهالت زندگی کردیم و درنهایت به کنگره 60 رسیدیم، ای‌کاش زودتر با این مکان مقدس آشنا شده بودیم ولی باز جای شکر دارد که لطف خداوند شامل حال ما هم شد؛ و تمام زحمت‌های ما بی‌نتیجه نماند ...

نویسنده: همسفر چگینی

 

منبع کنگره60

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .