روز دوم تعطیلات عید سال 1390 بود که مدت 8 ماهی بود که به مصرف کراک عادت کرده بودم و روزانه بهطور متوسط حدود یک گرم کراک مصرف میکردم ولی هنوز به عینه و بهصورت تمام و کمال باور نکرده بودم که به این ماده نفرتانگیز معتاد شدهام و دیگر نمیتوانم با مصرف نکردنش کنار بیایم. یکی از دلایلش این عدم باور این بود که تابهحال اقدام به ترک نکرده بودم و اصلاً بلد نبودم که ترک کنم.
روز دوم عید در مغازه کراک مصرف کردم و در حال چرت زدن بودم که کرکره مغازه یکباره بالا رفت و انگار آوار بر سرم ریخته بود و وقتیکه پدرم را دیدم آن آوار سنگینتر شد.
پدرم باحال و روز خراب و ناراحت به من نگاه میکرد و از بوی بدی که در مغازه پیچیده بود گلایه میکرد و به من یادآور شد که عید است و به بهانهٔ استراحت و دیدوبازدید عید من را به خانه برد.
درراه برگشت به خانه یواشیواش سعی کرد سر حرف را با من باز کند و تا در خانه که رسیدیم به من فهماند که باید به محلی به نام کمپ بروم که ترک کنم. هنوز نمیدانست که من چه چیزی مصرف میکنم و فقط میدانست که معتاد شدهام.
من هم خسته بودم، از مخفیکاری و از دستوپا زدن در منجلابی که نمیشناختمش. درست حال کسی را داشتم که دستوپابسته در گونی دربستهای کتک میخورد، حال غریبی داشتم و هیچ راهی برای آزادی بلد نبودم.
با خودم گفتم حالا که خود پدرم پیشقدم شده و دیگر پردهٔ حیائی وجود ندارد با او همراه شوم و تسلیم شدم که به کمپ بروم. غافل از اینکه چه بلایی بر سر خواهد آمد.
حدود ساعت 6 بعدازظهر بود که وارد کمپ شدیم. قبل از ورودم با خودم فکر میکردم که با دکتر و پرستاران خوشبرخورد روبرو میشوم که به من درنهایت آرامش و دل سوزی کمک خواهند کرد و با یکسری قرص و دوا بهراحتی در طی مدت 21 روز خوب میشوم و همهٔ کابوسهای 8 ماه گذشته به پایان میرسد.
خانهای قدیمی بود، با حیاطی به شمایل قبرستانهای دورافتاده از شهر؛ درخت انجیری داشت که انگار رنگ آب و آبیاری به خود ندیده بود و یک حوض کوچک رنگ و رو رفته که عمق قابلتوجه داشت. (در حوض همه جیز پیدا میشد الا ماهی و یا حتی قورباغه)
خلاصه رفتیم تو یک اتاق که دفتر کارشان بود و یک سری سؤال و جواب کردن که اسمم چیه و چند سالمه و چه موادی مصرف میکنم.
از پدرم که حالا علاوه بر ناراحتی، عصبانیت و ناامیدی در صورتش موج میزد خداحافظی کردم و بعد از آن فهمیدم که بغض تمام گلویم را گرفته است چون دیگر حال نشئه چند ساعت قبل را نداشتم و ترسیده بودم.
یک دالان بین دفتر کار و سالن تجمع وجود داشت که یک نفر با شلوار شیرازی سبز و تیشرت سوزنی قرمز، در دلان دالان ایستاده بود و به من نگاهی کرد و گفت باید تفتت بدهم.
گفتم یعنی چی؟
گفت که لخت شو تا بگردمت که موادی با خودت نداشته باشی.
هر جوری بود من رو گشت و مطمئن شد که موادی همراهم نیست و من وارد سالن شدم.
صد رحمت به زیر پل خیابان ری. اخه اگر صبحهای زود زیر پل ری رفته باشید میبینید که جمعیت حدوداً زیادی از معتادان کارتنخواب روی تختهای کارتنی خود دراز به دراز خوابیدهاند.
دقیقاً همان صحنه زیر پل برایم تداعی شد. 10،15 نفر عین کارتنخوابها در کار دیوار سالن خوابیده بودند و عدهای هم داشتند تلویزیون نگاه میکردند.
ترسان و غریب رفتم یکگوشه نشستم و با هیچکسی حرف نمیزدم. چند لحظهای هم با بغض در گلویم مشغول جنگ بودم که نترکد و به هر طریقی که بود قورتش دادم. تازه حالم داشت بد میشد و فهمیدم حال خرابی که شنیده بودم چه مزهای دارد.
چشمتان روز بد نبیند. بدندرد که خوبه نای حرف زدن و باز نگهداشتن چشمهایم را هم نداشتم و از همه بدتر کلافگی و برقراریاش از همه بدتر بود.
افکار وحشتناک و گاهی ملامتگر راحتم نمیگذاشتند و ضعف در ساق پاها و دستهایم بیچارهام کرده بودند و هرچه ثانیههای ساعت به جلو میرفتند بر تمامی این عذابهایم افزوده میشد.
چشمتان روز بد نبیند و الهی که گرگ بیابآنهم به این عذاب دچار نگردد. دروغ نگویم فکر کنم که تا 3 الی 4 شب نمیتوانستم بخوابم و اگر هم خوابم میبرد چیزی از آن را نمیفهمیدم.
آنقدر پاشنه پاهایم را به زمین کوبیده بودم که صدای همه درآمده بود و سرم را به دیوار کنار دستم می فشرم که گچهای دودگرفته دیوار سفید شده بود (انگار سمباده کاغذی کشیده بودم)
زمان در بیزمانی و بیچارگی من میگذشت. از همه بدتر این بود که هرروز عصر باید در کنار جمعیت حاضرشده در کمپ مینشستم و به «عجز» های ترک کردههای پاکباخته گوش میکردم و اصرار و اصرار که باید از عجزهای خودم همصحبت میکردم که بهرسم آنها یک جمله میگفتم که مهدی هستم یک معتاد و مثلاً دو روز است که در عذاب هستم.
نمیدانم آیا بیان کارهای اشتباهی که درگذشته انجام دادهاند، آنهم در جمع کار درستی است یا نه و یا اگر هم کار درستی بود آیا به خوب شدن حال آنها کمک میکرد. به من که کمک نمیکرد و در دلم به همهٔ آنها فحش میدادم.
خوب که فکر میکنم میبینم که شیوه تجمع آنها شبیه جلسات کنگره 60 است ولی درعینحال خیلی فرق دارند. مثلاً آنها میتوانستند که در حرفهایشان فحش هم بدهند. فحاشی به خودشان و تمامی کسانی که دلشان میخواست.
گاهی هم حرفهایی میزدند که معلوم بود طرف مقابلشان دران جمع حضور دارد و انگار داشتند برای هم خط ونشان میکشیدند و رفتار و کردار یکدیگر را نقض میکردند و از هم ایراد میگرفتند.
جالب بود مانند کسی که در بیابان داشته از تشنگی تلف میشده و یکدفعه یک لیوان آب پیدا میکند و در یکلحظه آب و لیوان را باهم میخورد؛ جوری صحبت میکردند که انگار تمامی دنیا میخواهند آنها را معتاد کنند و آنها فرار کردهاند و میگفتند خدا را شکر میکنم برای امروز و این 24 ساعت که پاکم و مواد نزدم.
همان موقع فهمیده بودم که آنها هم بااینکه در کمپ زندانی نیستند ولی مثل من در عذاب هستند و گویی از غولهای بی شاخ و دمی فرار میکنند.
یک دعای خیلی جالب داشتند که میگفتند که خدایا مهر و محبت مواد مخدر را از دل ما بیرون کن.
آخر اگر مواد مخدر را دوست دارید، پس چیز خوبی است که دوستداشتنی است و مهرش در دل شما لانه کرده و اگر محبتی بین آنها و مواد وجود دارد که نمیشود یکباره به کینه و دشمنی و کدورت بینجامد.
واقعاً هر چه فکر میکنم نمیتوانم فلسفه این دعا را درک کنم. مصرف مواد مخدر یا خوب است یا بد و اگر بد است و خدا را شکر میکنید برای یک روز پاکی و مواد نکشیدن، پس چرا دعا میکنید که خدا مهر و محبت مواد را از دلهایتان خارج کند.
مگر خدا شمارا یک روز دیگر پاک نگهداشته و گویی آنها خودش آنهم باور نداشتند که میتوانند بدون مصرف مواد زندگی کنند.
دردسرتان ندهم بعد از 12 روز از کمپ خارج شدم و فکر میکردم که کوه را جابجا کردهام ولی چیزی نگذشت که به این فکر خودم خندیدم و ...
خدا را شکر میکنم که الآن که در جلسات کنگره 60 مینشینم حالم متعادل است و در عذاب نیستم و کسی به کسی فحش نمیدهد و سرزنش نمیکند و کسی برای کسی خط و نشان نمیکشد و خدا را شکر نمیکنند برای 24 ساعت پاکی و مواد نزدندشان. بلکه خدا را شاکرند که حال خوشی دارند و در حال آموزش گرفتن هستند.
خدا را شکر که در جلسات کنگره 60 قانون و مقررات اجتماعی برقرار است و همه به هم احترام میگذارند و من خود را معرفی میکنم با عنوان
سلام دوستان مهدی هستم یک مسافر.
نویسنده: سید مهدی محمدی
- تعداد بازدید از این مطلب :
2224