English Version
English

خلاصه ای از سی دی احترام ( آقای امین )

خلاصه ای از سی دی احترام ( آقای امین )

استاد امین فرمودند:همیشه به این اعتقاددارم که نیاز ما در دل دیگران است و نیاز دیگران در دل ماست.این مسئله به صورت رفت و برگشتی است یعنی از یک فرد به جمع و از جمع به فرد می‌باشد.در دانشگاه در مقطع لیسانس شرایط درسی من بد بو دو در حال اخراج بودم چیزی که به من کمک کرد درس دادن در کنگره بود وقتی شروع کردم به آموزش دادن  جهان‌بینی کنگره باعث شد مسیر و ارتباط  من باز شود و شرایط من دگرگون شد.

خیلی از دوستان من باورشان نمی‌شد که من بتوانم درسم را تمام کنم و آن به خاطر تکبر من بود و من فکر می‌کردم همیشه بهترین هستم وقتی چیزی را یاد نمی‌گرفتم غرورم باعث می‌شد از انها سؤال نکنم و حس بدی همراه من بود.

اگر می‌خواهید ببینید حالتان خوب است یا بد این تست را روی خود انجام دهید.مثلاً شخصی که بیماری قند دارد از وسیله‌ای استفاده می‌کند تا میزان قند را مشخص کند و در جهان‌بینی هم همین طور است هرکس می‌خواهد ببیند حسش چقدر خوب یا بد است می‌تواند این ازمایش را روی خودش انجام دهد و ببیند آن چیزی که خیلی دوست دارد و برایش مهم است و دوست دارد برایش اتفاق بیفتد برای خودش اتفاق نیفتد و برای کس دیگر که همکلاس یا رقیب او است اتفاق بیفتد چه حالی پیدا می‌کند؟

به عنوان مثال دوست دارد نگهبان باشد و کس دیگر که فکر می‌کند رقیب اوست نگهبان شود بدون تعارف به احساس خود نگاه کند و ببیند چه حسی دارد.این نیازمند صداقت است.اگر دید حالش خیلی بد شد از موفقیت آن شخص و اگر آن شخص شکست خورد حال و حسش خیلی خوب شد باید بداند وضعیت مطلوبی ندارد.و من همین طور بودم.وقتی دوستان نزدیک من نمراتشان خراب می‌شد من شدیداً خوشحال می‌شدم وقتی انها نمراتشان خوب می‌شد من به شدت افسرده می‌شدم و این وضعیت را خود حس می‌کردم که وضعیت خوبی نیست.و زمانی که یکی رد می‌شد چون خودم هم درسم بد بود می‌گفتم خدایا شکر یکی پیداشده که از من بدتر است و من آخری نیستم. دقیقاً انسانی که در تاریکی باشد این چرخه فرار از رنج است.یعنی همیشه دنبال این است که رنجش را کم کند و دنبال این است که آخر نباشد و در چرخه کسب شادی دنبال این است که اول باشد ولی وقتی در جهنم افتاد آدمی که در جهنم است دوست دارد طبقه پنجم نباشد و در طبقه چهارم جهنم باشد و همیشه تلاش می‌کند تا از منفی به صفر برسد.

آن احساس درون من این‌طور ادامه پیدا کرد و انهایی که به خیال  من از من  عقب تر بودند ظرف یکی دو سال از من جلو افتادند فوق‌لیسانس هم قبول شدند و من فقط دنبال استادها بودم تا نمره بگیرم.و سه سال تمام بین اخراجی‌ها بودم و نمی‌دانستم من را نگه می‌دارند یا نه؟امتحان‌های را شرکت می‌کردم که می‌دانستم اگر 14-13 شوم صد در صد اخراج هستم و با این علم به سر امتحان می‌رفتم و دو ساعت وقت داشتم تا از 5سال درس و دانشگاه دفاع کنم.وقتی سر جلسه می‌رفتم از شدت وحشت و ترس جلوی خودم و حتی اداهای اطرافم را نمی‌دیدم و می‌گفتم کاش من جای کلاغ‌ها و گربه های دانشگاه بودم به انها غبطه می‌خوردم ولی می‌خواستم که درست شوم و می‌دانستم درونم کوهی از زباله و نفرت و کمبود و بیزاری است و می‌خواستم این‌ها از بین بروند و راهی نداشتم و نمی‌توانستم درسم را رها کنم چون برایم مثل دل‌تنگی بود.

استاد امین فرمودند:همیشه به این اعتقاددارم که نیاز ما در دل دیگران است و نیاز دیگران در دل ماست.این مسئله به صورت رفت و برگشتی است یعنی از یک فرد به جمع و از جمع به فرد می‌باشد.در دانشگاه در مقطع لیسانس شرایط درسی من بد بو دو در حال اخراج بودم چیزی که به من کمک کرد درس دادن در کنگره بود وقتی شروع کردم به آموزش دادن  جهان‌بینی کنگره باعث شد مسیر و ارتباط  من باز شود و شرایط من دگرگون شد.

خیلی از دوستان من باورشان نمی‌شد که من بتوانم درسم را تمام کنم و آن به خاطر تکبر من بود و من فکر می‌کردم همیشه بهترین هستم وقتی چیزی را یاد نمی‌گرفتم غرورم باعث می‌شد از انها سؤال نکنم و حس بدی همراه من بود.دن هم باید با ترس و ناتوانی‌ام روبه رو می‌شدم.چند سال ادامه پیدا کرد تا من جهان‌بینی را یاد گرفتم و با ترسم روبه رو شدم و جهان‌بینی را فهمیدم.

درویش بگفتا که به جز سوزش دل نیست                                 راه گذر از بند شیاطین که جدایی

راهی به جز سوختن دل برای پاک شدن دل وجود ندارد یعنی هر انسانی دلش شفا پیدا کند و صاف شود آن زمان به او هر چیزی داده می‌شود مثل قدرت ،پول،جایگاه،عشق و آن سوختن دقیقاً مثل ذوب شدن فولاد در کوره و بعد دوباره سرد شدن آن و چکش خوردن و دوباره ذوب کردن فولاد می‌باشد و این مرتبا ادامه دارد.امتحان ،فشار،نگرانی وقتی امتحان تمام می‌شد فکر می‌کردم درست شده است تا نمره بیاید و امتحان بعدی شروع می‌شد و این همچنان ادامه داشت و این سوختن و خنک شدن پشت سر هم ،آن تغییر را به وجود آورد.

مسئله‌ اینجاست که انسان خیلی وقت‌ها نمی‌داند چه بیماری دارد.نمی‌داند حسود و کینه‌ای است و پذیرش ندارد.50درصد قضیه فهمیدن موضوع است.مثل پیدا کردن میکروب.اگر بداند میکروب کجاست و چه شکلی دارد و عامل به وجود آورنده بیماری آن است در آن زمان کار شروع می‌شود و مطالعه می‌کند تا ببیند چه چیز آن را ضعیف یا قوی می‌کند و چه چیزی آن را از بین می‌برد.راه درمان از زمانی پیدا می‌شود که بیماری شناخته شده باشد و این همان صورت مسئله است.

زمانی درمان اعتیاد کشف شد که صورت مسئله آن کشف شد.حالا در انسان هم پالایش زمانی اتفاق می‌افتد که انسان بیماری یا ناخالصی خود را ببیند و مرحله بعد روبه روشدن است و این مرحله‌ای است که زمان می‌برد.ولی تقدیر کار خودش را انجام می‌دهد.وقتی انسان فهمید و پیدا کرد دیگر بازی در آگاهی است و ناآگاهی نیست.اتفاقاتی که برایش در مسیر زندگی پیش می‌اید می‌فهمد که از کجا و برای چه اتفاق افتاده و هوشیاری و تشخیص بالا می رود.دیگر وقتی مشکلی برایش پیش می‌اید فحش و ناسزا نمی‌گوید.و کسی را متهم نمی‌کند.به طور مثال شخصی که ماشینش در وسط جاده خراب می‌شود ممکن است از ماشین پایین بیاید و کاپوت را بالا بزند و موتور را نگاه کند و چون چیزی سر در نمی‌آورد وقتی استارت می زند و ماشینش روشن نمی‌شود ممکن است به فروشنده و سازنده فحش بدهد و اعصابش خورد شود ولی شخصی که از مکانیکی سر در می‌آورد اگر چنین مشکلی برایش پیش آید فحش و ناسزا نمی‌گوید و می‌گردد به دنبال اشکال تا آن را پیدا کند.

انسان وقتی بخواهد پالایش شود باید بگردد اشکال را پیدا کند که برای چه این اتفاق افتاده است.مثلاً چرا این درس را که خوانده‌ام خوب امتحان ندادم و کجای کار من اشکال دارد؟چه چیزی بلد بودم و از کسی دریغ کردم؟چه حس و مسئله‌ای داشته‌ام؟و به حساب خودش می‌رسد.

پذیرش باید اتفاق بیفتد و زمانی که ناخالصی و اضافات از بین رفت چه اتفاقی می‌افتد؟

حال دیگر ظرفیت پیداشده است اما ملاکی دارد .و ملاک آن چیست؟مثلاً با تمام وجود می‌خواهی چیزی داشته باشی اما نداری و توان آن را هم در خود نمی‌بینید و یک نفر میاید و آن چیز را می‌خواهد و توان را هم در او می‌بینیم و از تو راهنمایی می‌خواهد و یا اینکه او به آن قضیه رسیده است.و شما تمام تجربیات را به او انتقال می‌دهید صادقانه و چیزی را از او پنهان نمی‌کنید.در آن راهی که رفته‌ای و به شکست رسیده‌ای راه‌های غلط را می‌دانی و او را راهنمایی می‌کنی.غبطه و حسادت نمی‌خوری و ادرس غلط و اشتباهی به او نمی‌دهی و اگر هم به آن قضیه رسید خوشحال می‌شوی.خودت نداری ولی اگر او به آن برسد خوشحال می‌شوی.این یک چیز کاملاً درونی است می‌شود ادای خوب بودن را در آورد ولی با خوب بودن فرق می‌کند.آن موقع زمانی است که ظرف آماده‌شده تا آن چیز به انسان داده شود.

کائنات انتهایی ندارد و ثروت کائنات قابل سنجش نیست تازه آنچه که قابل رویت است.بیشترش غیرقابل روئت است.مثل انرژی تاریک.بیشتر انرژی هستی قابل روئت نیست.این که به من چیزی داده شود از ثروت هستی،از هستی چیزی کم نمی‌شود بلکه طبق قانون تکثیر ،انکسار و بازتاب‌ها بیشتر هم می‌شود.مثل اینکه دو تا اینه داشته باشیم با یک منبع نور و یا ده تا اینه داشته باشیم باز هم یک منبع نور.منبع نور ثابت است ولی چون تعداد اینه ها بیشتر شده است شدت نور بالا می رود .

هر انسانی که به او چیزی داده شود به قدرتی می‌رسد مثل اینه ای که بازتاب دارد و زمانی که چیزی ندارد مثل جسم سیاه عمل می‌کند.نور را جذب می‌کند و به حرارت تبدیل می‌کند .یعنی در مقابل دانش و علم ،انسانی که ظرفیت پیدا نکرده باشد مثل جسم سیاه عمل می‌کند و زمانی که درجایی از علم حرف می‌زنند او داغ می‌شود و صحبت علمی می‌شود یا زمانی که هنری آموخته می‌شود او عصبانی می‌شود چون جسم سیاه است و همه نور را تبدیل به حرارت می‌کند.

وقتی که ظرفیت به وجود آمد تبدیل به اینه می‌شود و نور را دریافت و منعکس می‌کند و نتایج خوبی از آن به وجود می‌اید.

من 7سال بین لیسانس و فوق‌لیسانسم فاصله افتاد یک بار در کنکور شرکت کردم و شهرستان قبول شدم ولی چون ادغام بالا بود نرفتم گفتم من باید تهران درس بخوانم و شهرستان نمی روم و نرفتم.دو سال بعد شرکت کردم هرچه خواندم و کلاس رفتم و کنکور آزمایشی شرکت کردم رتبه‌ام بالا می‌رفت مثلاً دفعه اول از بین 500نفر ،رتبه 12 و دفعه بعد رتبه 50و دفعه بعد رتبه 70شدم و زمانی که کنکور دادم مجاز نشدم.من تلاشم زیاد بود و می‌خواندم ولی انگار من پاک کن برداشته بودم و هرچه را بلد بودم پاک می‌کردم  و هر دو سه هفته علم من تحلیل می‌رفت و کمتر می‌شد .علت آن بود که من می‌خواستم خودی نشان دهم و به بقیه ثابت کنم که من کسی هستم و تودهنی به یک سری ادمها بزنم.پشت آن درس خواندن انتقام و کمبود هم بود.وقتی درس می‌خواندم عصبانی و خشمگین می‌شدم و جایی که به مشکل برمی‌خوردم خشم را در خود می‌دیدم.اول حالم خوب بود ولی بعد از 2-3ماه حالم خراب تر شد.

زمانی که ذرات ناخالص وجود داشته باشد مثل مقاومت عمل می‌کند و ذرات خالص مانند ترانزیستور.وقتی من شروع به یادگرفتن علم کردم انگار خودم را به برق وصل کرده‌ام یعنی انرژی به من داده می‌شد اما چون در دو راهی‌های انتخاب،انتقام را انتخاب کرده بودم که به قدرت برسم و رو کم کنم با این انتخاب ترانزیستور را از مدار خارج کرده بودم و مقاومت را در مدار گذاشته بودم و زمانی که به برق وصل شد انرژی وارد شد ولی تمام انرژِی به حرارت تبدیل شد.و من دچار خشم و حالت بد می‌شدم.

چون زمانی که انسان بین خیر و شر یک چیز را انتخاب می‌کند می‌گوید که ناخالصی وارد مدار شود یا ذرات خالص.البته با ناخالصی هم می‌شود پیشرفت کرد به شرطی که به خوب‌ها توجه کنیم و سپس ناخالصی‌ها را جدا کنیم.

بعد از اینکه در کنکور مجاز نشدم به خودم گفتم شاید اشکال از اینجا بوده که دیر شروع کردم به درس خواندن و سال بعد زودتر شروع کردم.چند روز به کتابخانه رفتم و روز اول 4-5 ساعت درس خواندم و روز بعد رفتم یک بیسکویت شکلاتی بخرم و طرف به من بیسکویت موزی داد عصبانی شدم و گفتم من میگویم شکلاتی شما موزی به من می‌دهی.گفت چه فرقی می‌کند بیسکویت را انداختم و آمدم و کم مانده بود کتک‌کاری شود کتاب‌هایم را جمع کردم و آمدم و دیگر پا در کتابخانه نگذاشتم و سپس رفتم تیراندازی کنگره و سپس دنبال موسیقی هم رفتم و در این مدت حتی لای کتاب را هم باز نکردم تا سال 88.تابستان یکی از بچه‌ها در مورد فوق‌لیسانس از من راهنمایی خواست و من ابتدا گفتم ببین اون موقع که ما لیسانس گرفتیم این‌ها تو مهدکودک بازی می‌کردند حالا دارند فوق‌لیسانس می‌گیرند سپس گفتم نه این‌طور نباید به قضیه نگاه کرد و بیا و آنچه می‌دانی به او بگو در آنجا من انتخاب کردم که آنچه دارم و خوب است به او بگویم و سپس به پیشنهاد خواهرم کتاب‌های سنجش تکمیلی را گرفتم و در آزمون‌های آن شرکت کردم و رتبه خوبی هم به دست آوردم که باورم نمی‌شد و سپس با نیروی خاصی درس خواندم و سپس در کنکور شرکت کردم و در آنجا معجزه‌ات جالبی اتفاق افتاد.من در درس زبان 50دقیقه وقت داشتم که به خاطر مشکلی که برایم پیش آمده بود دیر به جلسه رسیدم و دوتا سؤال زبان را که فکر می‌کردم اشتباه است پاک کردم و از 8درس 4درس را زدم بعد از اینکه نتایج اعلام شد دیدم که کامپیوتر آن دو سؤال مرا خوانده و درست هم بوده و اگر یکی را می‌خواند من قبول نمی‌شدم و من آن سال قبول شدم یعنی آن حرکت‌های قبلی و عملیات های شهادت‌طلبانه به هیچ جایی نرسید و به ناامیدی ختم شد ولی این بار یک ماه تلاش جواب خوبی داد.

من بیشتر چیزهایی که یاد می‌گیرم از داستان‌های زندگی است.و اعتقادم این است که هر انسانی اگر به جریان و روند زندگی خود ،خوب نگاه کند می‌تواند یک حکیمی‌شود ولی به خاطر احساسی که انسان دارد همیشه به جریان زندگی دیگران نگاه می‌کند و دیگران را چک می‌کند.مثلاً:کدام موسسه رفتی؟رابطه‌ات با فلانی به کجا رسید؟کدام ماشین را می‌خواهی؟واینها اطلاعات می‌باشد.نیروهای تاریکی دنبال اطلاعات هستند وقتی همدیگر را می‌بینند می‌گویند چه خبر؟یا خبرا چیه؟

ولی نیروهای مثبت می‌گویند حالت چطور است؟خوشحالی یا غمگین؟در رنجی یا در آرامش؟درد داری یا نه؟و اگر حال طرف مقابل بد باشد سعی می‌کند به او دلداری دهد و حال او را خوب کند ولی انهایی که دنبال اطلاعات هستند می‌خواهند اطلاعات دیگران را کسب کنند تا در مسابقه‌ای عقب نیفتند.

نیروهای تاریکی علم را تبدیل به اطلاعات می‌کنند یعنی همه چیز می‌شود اطلاعات که به درد هم نمی‌خورد.مطالب مفید را تبدیل به اطلاعات می‌کنند.نیروهای الهی از اطلاعات به علم می‌رسند.

اگر انسان بتواند این کار را انجام دهد و ذهنش را متمرکز جریان خودش کند که در کجای کار قرار دارد و چه می‌کند،می‌تواند بفهمد کجای کارش اشکال دارد و می‌تواند خیلی تغییرات به وجود آورد.چون وقت انسان زیاد نیست و اگر وقت خود را صرف ریزه کاری‌های دیگران کند و مقایسه انجام دهد و دیگران را دائماً چک کندوقتش تمام می‌شود و اعصابش به هم می‌ریزد و هیچ‌وقت متوجه نمی‌شود که واقعا چه می‌خواهدو چه چیز او را خوشحال می‌کندوخواسته ی درونی اش چه است.چون دائماً به طرف فکر می‌کند که هر کاری او کرده او نیز انجام دهد و هیچ‌وقت نمی‌فهمد چیزی را که دوست ندارد انجام می‌دهد و این دور شدن انسان از خواسته‌ای است که درونش می‌باشد.و باعث رنجش و دلتنگی اش می‌شود و همین طور باعث اندوهش می‌گردد.و این‌گونه برداشت می‌کند که دیگران باعث شدند او به جایی نرسد چون دیگران پیشرفت کردند و او به پیشرفت نرسیده غمگین است و نمی‌داند غمش به این دلیل است که باید دنبال کار دیگری می‌رفت و متوجه نمی‌شود و عمر و توان و انرژی‌اش کم می‌شود و زمانی متوجه می‌شود که دیگر دیر شده است.

در پایان جناب آقای مهندس فرمودند که من از صحبت‌های آقای امین این‌طور برداشت کردم که اگر ما بد خواه کسی باشیم آن تخریب ،آوارش سر خود ما می‌ریزد و حس ما را منفی و نمی‌توانیم حرکت کنیم ولی اگر خیرخواه کسی باشیم آن خیر دقیقاً به ما می‌رسد.اگر در جهت صراط مستقیم نباشیم آسفالت،پل ،ماشین همه با ما لجاجت می‌کنند و اگر سنگی از اسمان بیفتد در سر ما می‌خورد ولی اگر به صراط مستقیم برویم و خوبی دیگران را بخواهیم برای ما هم خوبی اتفاق می‌افتد.

منبع : وبلاگ لژِون همسفر مژگان نوری

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .