من دریکی از شهرهای تبریز (میانه) به دنیا آمدم، من از دیار شهریار خالق، شعر حیدربابا آمدهام ،از دیار ستارخان و باقر خان و از دیار بابک خرمدین آمدهام.در رشته شیرین فارسی تحصیلکرده و روح حساس و لطیفی دارم، صدای بال زدن پروانهها را میشنوم، صدای ناله جدا شدن گلی را از شاخهاش میشنوم. بعد از ازدواج با همسرم پیوند ابدی بستیم، به دلیل شغل همسرم که ارتشی بود به شهر قزوین آمدیم. من از شهر قزوین خوشم میآید و در اینجا زندگی آرامی داشتیم همسرم یک ایثارگر است مدت شش سال در خط مقدم جبهه برای دین و وطن جنگید، زندگی آرامی داشتیم چهار فرزند تحصیلکرده دانشگاهی دارم از زندگی ساده و آرامم لذت میبردم و همیشه خدا را شاکر بودم.
ده سال پیش متوجه شدم فرزند کو چک ما به دام اعتیاد افتاده است، اول به عمق قضیه پی نبرده بودم، فکر میکردم رهایی از اعتیاد آسان است. ولی بهمرورزمان دریافتم که فرزندم به بیراهه رفته و در جاده خاکی تاریکی گمشده است. آن زمان دلم شکست تمام دلخوشی، آرامش، آسایش را از دست دادم. دیوار خانه امن و آرامم فروریخت. حالا من و همسر پیرم بیابان به بیابان دنبال کمپ میگشتیم، خیال میکردیم کمپ دوای درد جگرگوشهام هست. کمپ یک آبزیدان کوچک بود وقتی بیرون میآمد انگار پیک دریا میرسد و روز از نو و روزی از نو شروع میشد.
وقتی به خود آمدم دیدم من در مرز هفتادسالگی و پسرم در سیسالگی است و ما از این کمپ به آن کمپ، شبها با گریه دردناک به صبح میرساندم، برای اینکه کسی صدای گریه و نالهام را نشنود با دستمال جلو دهانم را میگرفتم. همیشه شانههای لرزان و چشم گریان داشتم و با ناله به درگاه خداوندمی گفتم: من که صبر ایوب ندارم... من سوختم ولی ساختن را یاد نگرفتم، پس یوسف من کی به کنعان میرسد پس کلبه احسان من کی به گلستان میرسد.
روزی دعاهایم به درگاه خدای مهربان رسید و کنگره 60 را بر سر راه ما قرارداد، سفر خود را آغاز کردیم در این سفر صبر و صبوری پیشه کردم من مکان کنگره را خیلی دوست دارم راهنمای عزیزم خانم مریم خیلی مهربان و دلسوز است. هر زمان که ناامیدشیم حرفها و پندهای او مرا به این مکان مقدس کشانده است بهقولمعروف (جمعه به مکتب آورد طفل گریزپا را) کنگره 60 جای امن و محرم اسرار ما است غم دل اینجا به درمان میرسد. من و مسافرم به این مکان مقدس ایمانداریم مسافرم نیز علاقه دارد و تلاش میکند تا لطف خدا شامل حال مسافرم شود و لذت رهایی را بچشیم. راهنمایم به من آموخته است که چگونه با مسافرم مدارا و رفتار کنم تا این دیو اعتیاد از تن رنجور و بیمار مسافرم گریزان گردد.
من ناامید نیستم ایماندارم آن روز نزدیک است و دل من چه بیتاب آن روز است که ببینیم دستی بلند میشود و رهایی خود را اعلام میکند. آن دست، دست مسافر من است بااینکه خیلی اذیت شدم ولی بینهایت دوستش دارم با تشکر از راهنمای مسافرم آقای علیاکبر حسنیها.
نویسنده: همسفر شفیقه
لژیون سوم، نمایندگی قزوین
تایپ و تنظیم: همسفر مریم لژیون پنجم
- تعداد بازدید از این مطلب :
558