چندی قبل راجع به موضوع خوشبختی در لژیون سؤال کردم که شما عزیزان خوشبختی را در چه چیزی میدانید؟ آیا احساس خوشبختی میکنید؟ شنیدن پاسخ رهجوها برایم جالب بود یک واژه و اینهمه دیدگاه متفاوت. یکی خوشبختی را در رهایی مسافرش میدید و آنیکی که مسافرش رهاشده بود خوشبختی را در داشتن امکانات رفاهی میدانست. برای دیگری خوشبختی مساوی بود با آرامش و برخی هم خوشبختی را در سعادت و موفقیت فرزندانشان میدانستند و...
درواقع انسانها خوشبختی را درگرو آن چیزی میدانند و تعریف میکنند که در حال حاضر ندارند. یاد خودم افتادم، زمانی که همسرم در تاریکی اعتیاد غرقشده بود و آرامش و آسایش از آشیانهام پر کشیده بود. با دیدن انسانهای اطراف خودم حسرت میخوردم و از گله و شکایت آنها حیرت میکردم، مگر میشود آدم همسر خوب و سالمی داشته باشد و خوشبخت نباشد؟ با خودم میگفتم چقدر این آدمها پرتوقع هستند.
ولی امروز میدانم من همسفر زمانی تمام خوشبختی را در رهایی مسافرم میبینم، مسافرم رها میشود ولی شادی من دیری نمیپاید و دلم راضی نمیشود حالا دوست دارم کمبودهای مالی و عاطفی سالهای گذشته را برای من جبران کند اگر این اتفاق هم بیفتد بازهم خواستهای دیگر و ... خواستههای انسان طماع و فراموشکار تمامی ندارد.
درست مانند دختربچهای هستم که در حسرت داشتن یک بستنی است وقتی بستنی را به دست آوردم قبل از اینکه شکرگزار باشم و مشغول خوردن و لذت بردن از آن باشم ناگهان چشمم به بستنی کودک دیگری میافتد و آنقدر با حسرت به آن چشم میدوزم که بستنی خودم آب میشود و از دستم میافتد. خیلی وقتها قدر تن سالم، فرزندان سالم، محبت اطرافیان و سقف بالای سر و لقمه نانی که دارم را نمیدانم و دائم در حال شکوه و شکایت هستم و خودم را بدبختترین موجود هستی میدانم، خودم را با دیگران قیاس میکنم و به شکل فجیعی لکنود میشوم؛ ولی بهمحض از دست دادن نعمتها و داشتههایم به خودم میآیم کهای دریغا خوشبخت بودم و خودم خبر نداشتم.
ای عزیز تا زمانی که برای خوشبختی احتیاج به دلیل و علت داریم خوشبختی میدود و ما پایبرهنه در پی آن و وقتی به خودمان میآییم که دیگر نفسی برای زندگی کردن برایمان نمانده و وقت من تمامشده است. پس طبق فرمایش استاد بزرگوارمان سعی کنیم زندگی را با تمام فرازوفرودهایش بپذیریم و از بودنمان با تمام وجود لذت ببریم و اگر فنجانی چای به دستم میرسد سعی کنم با تمام حواسم از خوردن آن لذت ببرم چراکه کنگره به من آموخت اگر درگذشته غوطهور باشم و نگران آیندهای که هنوز نیامده فنجان چای در دستم یخ خواهد کرد و دیگر قابلخوردن نیست پس بهتر است زندگی را، بودنمان را و هستی را پاس بداریم و بدانیم بزرگترین هنر، هنر زندگی کردن است. با آرزوی دست یافتن به احساس خوشبختی در ذهن و قلبمان.
نویسنده: کمک راهنما خانم سمیه(لژیون ششم)
نمایندگی: همسفران شهرری
- تعداد بازدید از این مطلب :
6330