English Version
English

ازدواج شوم با مواد مخدر

ازدواج شوم با مواد مخدر

دونقطه ضعف بارز داشتم؛ یکی عصرهای پنج‌شنبه و دیگری روزهای بارونی. وای اگر این دوتا باهم یکی می‌شدند و دیگر خواسته دوستان قطعاً اجابت می‌کردم. توی یکی از عصرهای بارونی پنج‌شنبه٬ دوستم دعوتم کرد تا به خانه‌ی برادرش بروم. گفت: اونی که خیلی دوستت داره اینجاست و قصد کرده باهات اختلاط بکنه. تا این را گفت پاهام لرزید و از آمدن خود پشیمان شدم ولی دیگه داخل شده بودم.

بین راه دم درب حیاط تا رسیدن به اتاق به دوستم گفتم به خدا من هیچ حسی بهش ندارم و دلیل علاقه‌مندی او را به خودم اصلانمی دانم! آخه من نه خوش‌تیپ و زیبام و نه پولدارم٬ فقط یک کارمند ساده‌ام.چرا من؟! دوستم گفت: اون به من گفته که از تو هیچ توقعی نداره و فقط عاشق صاف و سادگی‌ات شده٬ گفتم: همین؟! باور نکردم ولی وارد اتاق شدم. اون گفت: برای این‌که بهتر همدیگر را بشناسیم باید باهم نامزد بشیم! نمی دونم یادم رفت یا خودم را به نفهمی زدم که بگویم من ازدواج کرده‌ام و تازه یه دختر هم دارم؟! خلاصه به همین سادگی حدود سه سال نامزد شدیم.


دیدم به کار و خانواده‌ام دارم آسیب می‌زنم بعد از سه سال ازش جدا شدم. دوباره در یک عصر پنج‌شنبه بارونی که توی دل طبیعت به کوه تکیه داده و کنار آتش نشسته بودم٬ سر و کله اش بازم پیدا شد. تا خواستم بپرسم تو چطوری اومدی و مرا پیدا کردی؟ که حرفم را قطع و سر گلایه را باز کرد و به من گفت: دیگه از دستت نمی‌دم٬ این دفعه باید حتماً عقدم کنی٬ گیج و منگ شده بودم و به خودم آمدم و گفتم: آخه تو چطور حاضری با من زندگی کنی وقتی می دونی من همسر و فرزند دارم و فقط یک‌منزل هم بیشتر ندارم؟! اگه همسرم بدونه چی؟

با پررویی بهم گفت: هیچ‌کس قرار نیست از این رابطه اطلاعی پیدا کنه، وعده ما هر هفته همین‌جا. گفتم مهریه‌ای چیزی نمی‌خواهی؟!  گفت: فعلاً نه!  گفتم: فعلاً نه یعنی چه؟  حرف توی حرف آورد و گفت: حیف نیست این چند ساعت که باهم هستیم به این چیزا فکر کنیم؟ بهتره بری توی بحر طبیعت زیبای اطرافمون ونم نم بارون. این‌یک قلم رو راست می‌گفت. خلاصه چشم به هم زدیم دو سه سال دیگر هم گذشت.

بازهم عصرپنج شنبه‌ای دیگر٬ می‌خواستم از خانه بیرون بروم که همسرم راهم را سد کرد و گفت: تا بیشتر از این آبروی خودت و من خانواده هامون را نبردی بیایید دوتایی تون توی همین خونه و با ما زندگی کنید. می‌خواستم همه‌چیز را انکار کنم و خودم را به کوچه‌ی علی چپ بزنم که همسرم گفت: نه‌تنها من، که خیلی‌ها از این رابطه پنهانی و شوم شما باخبرند٬ دیدم این‌قدر آدرس هایش دقیق است که جای هیچ انکاری نبود. هم خوشحال بودم وهم نگران شدم. خلاصه همسرم یکی از کوچک‌ترین و پستوترین اتاق‌ها را نشانم داد و گفت: برید داخل ولی یادتون باشه اگر کسی یا مهمانی آمد حق بیرون آمدن را ندارید! نشون به این نشون ده یا پانزده سال گذشت. من و اون و همسر وب چه هام که حالا دو تا جوان رعنا شده بودند باهم، زندگی که چه عرض کنم٬ عمر را می‌گذراندیم.

یک روز که من و اون تنها بودیم بهش گفتم چرا مانع مسافرت رفتن با همسر و فرزندانم می‌شوی؟ چرا نمی‌گذاری توی جامعه و جمع اقوام وفامیل دوستان برم؟ و چراهای دیگر٬ که اون از این گوش می‌گرفت و از اون گوش بیرون می‌داد. به خودم کمی جرات دادم و گفتم بیا توافقی از هم جدا بشیم٬ گفت: اگر مهریه‌ام را بدهی می‌روم٬ روزی که گفتم فعلاً مهریه نمی‌خواهم هنوز زیر یک سقف باهم زندگی نکرده بودیم. گفتم: مهریه‌ات چقدره؟ چیه؟  گفت: اول دندان‌هایت، بعد توان پاهایت٬ صورت و قیافه‌ات و...

این‌قدر گفت که من از حال رفتم وقتی هوشیارشدم توی چشماش زل زدم و گفتم: این همان توقعی بود که از من نداشتی؟ گفت: حالا کجاشو دیدی! تازه جدایی من و تو دیگه محاله. واصلاً دفتر طلاق من و تو، نه تنها توی ایران بلکه توی دنیا هم وجود نداره!

یه پوزخندی بهش زدم گفتم نه عزیزم وجود داره٬ خوبش هم وجود داره. جدّیت و خنده‌ام را که دید نوبت اون بود که از حال بره. بعد از مدتی گفت: این‌که می گی کجاست؟ گفتم: دفتر طلاق دائم و مادام‌العمر کنگره ۶۰ و مهندس حسین دژاکام، نمایندگی بوشهر آقای علامی. تا اسم کنگره را شنید بساطش را جمع کرد و پا به فرار گذاشت ولی موقع رفتنش بدجوری تهدیدم کرد و گفت: من میرم ولی ... که صداش قطع شد. راستش ترسیدم، نمی دونم چرا؟ امیدوارم شما بدونید چرا؟ راستی اون کی بود چی بود؟...

امیدوارم که همیشه داستان ختم به خیر شود و کنگره 60 محل امید برای همه بیماران اعتیاد باشد.


نگارش: مسافر ارسلان (لژیون یکم)
ویراستاری و ثبت: مسافر جلال

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .