English Version
English

غبار غم برود

غبار غم برود

در انتظار بسته شدن درهای مترو، بی‌هدف نگاهم روی آدم‌هایی است که در ایستگاه هرکدام مشغول کاری هستند. بعضی‌ها نشسته و بعضی‌ها هم ایستاده‌اند؛ تکاپوی عجیبی بین مردم دیده می‌شود.

در بین آن‌همه ازدحام و تردد، نگاهم اما روی زنی خیره می‌ماند که کمی متفاوت‌تر از بقیه است. ظاهر نه‌چندان تمیز و آراسته‌اش، او را از بقیه متمایز کرده است. بی‌اختیار حرکاتش را زیر نظر می‌گیرم. به‌آرامی به سمت در مترو حرکت می‌کند؛ ناخواسته با نگاه او را دنبال می‌کنم تا اینکه ازنظرم ناپدید می‌شود؛ اما لحظاتی بعد او را در مقابل خود می‌یابم!

نمی‌توانم چشم از او بردارم. سعی می‌کنم تا بر این حس غلبه کنم و نسبت به او بی‌تفاوت باشم، اما نمی‌توانم.

لاغر و نحیف است، خستگی در چهره‌اش موج می‌زند؛ غبار غم و اندوهی عمیق، رنگ صورتش را کدر کرده است؛ موهای جوگندمی‌اش خودنمایی می‌کند، بااین‌حال، هنوز هم ردپای جوانی و زیبایی در سیمایش مشهود است.

گهگاه با یک بی‌قراری توأم با رخوت و بی‌حوصلگی، در کیف مندرسش به دنبال چیزی می‌گردد و دوباره سرش را روی دیواره واگن می‌گذارد و چشمانش را به مناظر بیرون می‌دوزد.

دستان به هم گره‌خورده‌اش، انگشتان استخوانی و ناخن‌های زردش گویای همه‌چیز است.

به خودم می‌آیم؛ از کنجکاوی‌ام متعجب می‌شوم؛ سعی می‌کنم تا ذهنم را به سمت دیگری بکشانم، اما نمی‌شود. اشتیاق عجیبی در خود احساس می‌کنم تا با او هم‌صحبت شوم.

- حالت خوبه؟ کمکی از دست من برمی‌آید؟

چشمانش به سمت من کشیده می‌شود. یأس و ناامیدی و درماندگی در آن موج می‌زند؛ رعشه‌ای در وجودم احساس می‌کنم.

- می‌خواهی به من کمک کنی؟

نیشخندی بر گوشه‌ی لبش می‌نشیند. آهی می‌کشد و بازهم به بیرون خیره می‌شود. به‌خوبی می‌دانم در آن لحظات هیچ‌کدام از تصاویر بیرون را نمی‌بیند؛ نه درختان زیبای پارک چیتگر و نه عبور و مرور ماشین‌ها در اتوبان را؛ او فقط لحظات سیاه و خاکستری روزگار خودش را نظاره می‌کند!

دقایقی در سکوت می‌گذرد. پوزخند تمسخرآمیزش بیانگر همه‌چیز است؛ پوزخندی که همه‌ی دنیا را آماج خود قرار می‌دهد.

انگار تمایلی برای حرف زدن ندارد. خودم را با گوشی‌ام مشغول می‌کنم؛ اما با طنین صدای نجوا گونه‌اش، پاسخ کنجکاوی‌هایم را می‌دهد ... و در آن دقایق، احساس می‌کنم که قرار گرفتن ما در کنار هم بی‌حکمت نبوده است.

- وقتی توی یک خانواده پرجمعیت باشی، مجبوری برای اینکه یک نان‌خور کمتر بشود به اولین خواستگارت جواب مثبت بدهی؛ هزاران آرزو داشتم...نمی‌خواستم سرنوشتی مثل پدر و مادرم داشته باشم؛ دلم می‌خواست درس بخوانم، دلم می‌خواست برای خودم کسی بشوم، اما افسوس...

خیلی زود پای سفره عقد نشستم و رفتم خانه بخت. آن‌وقت‌ها، همه‌ی فکر و ذکرم این بود که خوشبختی‌ام را در کنار همسرم رقم بزنم.

مدتی نگذشت که فهمیدم شریک زندگی‌ام مصرف‌کننده است!

خام بودم یا عاشق، نمی‌دانم، اما تصمیم گرفتم زندگی‌ام را نجات بدهم؛ غافل از آنکه اعتیاد زورش از من خیلی بیشتر است. در عنفوان جوانی قصر آرزوهای من فروریخت.

زندگی‌ام روزبه‌روز سیاه‌تر می‌شد؛ اما اوج بدبختی‌ام وقتی بود که شوهرم وسوسه مصرف مواد را به جانم انداخت، انقدر زیر پایم نشست تا بالاخره یک روز پایپ را در دست خودم دیدم و تا به خودم بیایم شدم مصرف‌کننده شیشه.

چشمانش را می‌بندد؛ احساس می‌کنم خودش را بر سر مزار زندگی و جوانی ازدست‌رفته‌اش می‌بیند. آه بلندی می‌کشد.

مدتی بعد شوهرم در همان اعتیادش مرد.

حالا من مانده‌ام و این روزگاری که می‌بینی... بازهم می‌خواهی به من کمک کنی؟

 نمی‌دانم جوابش را چه بدهم، درد و رنجش عمیق‌تر از آن است که در تصور من بگنجد. آیا در آن دقایق کوتاه می‌توانم امید را در دلش زنده کنم؟!

به ایستگاه مقصدم نزدیک می‌شوم. از داخل کیفم تکه‌ای کاغذ درمی‌آورم و نشانی کنگره را روی آن می‌نویسم و به دستش می‌دهم و در دل آرزو می‌کنم که‌ ای‌کاش او و همه بانوان سرزمینم که خواسته و ناخواسته درگیر اعتیاد شده‌اند، راه رهایی را بیابند و یک‌بار دیگر خورشید عشق و امید به آسمان زندگی‌شان بتابد و شیشه دلشان از هر چه غبار غم و اندوه است، زدوده شود.

آمین

نویسنده: همسفر اکرم

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .