ساعت ۱:۳۰ نیمه شب-سوپرمارکت
پشت یخچال ویترینی مغازه مواد میکشیدم، تو چرت بودم که ناگهان با صدایی از جا پریدم؛
مشتری: سلام، آقا یک بسته سیگار مگنا بده، چنان داد زد که چرتم پرید که هیچ، پایپم هم از دستم افتاد و شکست! سیگار روبهش دادم و پولش رو حساب کردم مشتری: خوبِ تا این موقع شب باز هستی ؛دنبال سیگار میگشتم ، مرسی دستت درد نکنه خداحافظ و از زمان ورود مشتری تا زمان رفتنش کلمهای حرف نزدم. نه جواب سلام و نه خداحافظی؛ شاید اگر کلمهای دیگِ حرف میزد پریده بودم بهش...تو فکر پایپی بودم و موادی که حیف شد. آن زمان شیشهگرمی ۱۵۰ هزارتومان بود. در مغازه روبستم و رفتم زیرزمین، باید یه پایپ دیگِ درست میکردم. خلاصه با گاز پیکنیک و آچار شمع و ابزار و یک لوله شربتخوری پیرکس برای خودم یک پایپ دیگه درست کردم. فقط ده دقیقه زمان میخواست. دیگه اوستا شده بودم.
ساعت ۳ بامداد-خانه
تازهرسیده بودم خونه، طبق معمول ترانه بیدار بود...
ترانه: سلام مهدی: سلام خوبی؟ ترانه: آره خوبم، آدم می ترسه بهت زنگ بزنه!
مهدی: نترس هنوز زندهام ترانه: آره، ولی توداری منو میکشی مهدی: چایی داری؟
ترانه: نه! ساعت ۳ نصف شب چایی میخواهی مهدی: خوب درست کن راستی چه خبر؟
ترانه: ساعت ۳ نصف شب بشینم برات خبر تعریف کنم؟ همه آدم ها الان خواب هستند.
مهدی: خوب ما فرشتهایم و اهلدل همه آدما که اهلدل نیستن، بیرون رو نگاه کن ببین چند تا چراغ روشنه؟ همه اونا اهلدل هستن ترانه: البته! من خوابیدم دیگه، صبح باید ساعت ۶ بیدارشم (۵ دقیقه گذشت...) مهدی: من که میدونم نخوابیدی، بگو چه خبر؟ ترانه: کوفت و خبر... من میرم تو اتاق بچهها بخوابم مهدی: خیلی خوب نرو الآن جمعش میکنم.
خلاصه، بساطم رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخانه و چراغ پذیرایی رو خاموش کردم. ما یک اتاقخواب بیشتر نداشتیم که بچهها میخوابیدند و ما تو سالن بودیم. بازهم البته فرق چندانی نداشت. آشپزخانه ما اوپن بود و زمانی که چراغ آشپزخانه روشن می کردی نور آن کاملاً تو سالن بود. خلاصه چند تا دود دیگه جنگی گرفتم و رفتم سراغ جا ساز حشیشم، دستم رفت بالای ویترین و یک تیکه حشیش از بالای ویترین برداشتم و رفتم تو آشپزخانه
ترانه: بازهم میخوای بوی اون رو در بیاری؟
مهدی: تو هنوز نخوابیدی؟ هود رو روشن میکنم ترانه: من بمیرم از دستتو راحتشم
مهدی: نمیری یه وقت اصلاً حوصله بچهداری ندارم! میرم زن میگیرم بعد پشیمون میشی
ترانه: کدوم آدم...با تو میتونه زندگی کنه؟
مهدی: خلاصه یه فرشتهای هست مثل تو که زندگی کنه. اصلاً خدا کل فرشتهها رو فرستادرو زمین که با امثال ما زندگی کنن .ترانه: نه مثلاینکه تو نمیگذاری من بخوابم! مهدی: ببخشید، تمام شد بخواب ...
ساعت ۱۲:۳۰ ظهر-خانه
تازه متین (پسرم) از مدرسه اومده بود
متین: سلام بابا مهدی: سلام
معمولاً کسی این موقع دوروبرم نباید میآمد. فقط چشم هام باز بود ولی مثل یک جنازه چسبیده بودم به رختخواب. انگار هوایی برای نفس کشیدن نبود. غوطهور در افکار ، تازیانههای نفس اماره را بهسختی تحمل میکردم، باورهایم برای رهایی از اعتیاد پوست انداختند. چند فصل دیگر باید بیاید و برود تا ناآرامیهای مسافری خسته در سفر اعتیاد، متوقف شود. عقربهها چه آرام میگذرند. سکوت تمامی شهر وجودم را فرامیگیرد تا اینکه با صدای ترانه از افکار خارج شدم.
ترانه: برگرد لگدت کنم
اون می دونست که تمام جونم درد میکنه. با متین، دوتایی شروع کردند به لگد کردن من.
انگار دوست نداشتم این زمان بگذره. بعد از چند لحظهای دلم به حالشان سوخت و گفتم: ممنون .با یک حرکت کند و کشدار متکا را زیردستم لوله کردم و چون شب از حالت بیداری صبح خودم خبر داشتم، فندک و سوزن، کرک و پایپی را که از قبل درونش شیشه را پخته بودم آماده کرده بودم. از زیر متکا بیرون آوردم. و شروع به مصرف کرک کردم بعد از گذشت نیم ساعت، چون شیشه را بهصورت پنهانی میکشیدم یک پایپ کوچک درون جعبه سیگارم آماده کرده بودم از قبل داخل مغازه. به علت مصرف قرصی که داشتم در طول روز( آمی تریپتیلین، کلونیدین،ترامادل، متادون )زمان تشنج من زمانی بود که از رختخواب بلند میشدم. البته اگر ۵ دقیقه اول رد میشد، اصولاً در طول روز مشکلی از بابت تشنج نداشتم . به خاطر غروری که داشتم نمیخواستم از ترانه کمکی بگیرم. پاکت سیگاری که پایپ درون آن بود برداشتم با فندک که برای کشیدن شیشه به دستشویی بروم. حالم خوب نبود، تصویرسازی ذهنی کردم. اول دسته مبل را میگیرم و بعد ستون را، بعد در دستشویی را بازکنم دیگه تمومه...
البته دسته مبل را گرفتم، بلند شدم و فاصله بین مبل و ستون را در قدم دوم دیگه چیزی یادم نیست. فقط سیاهی و درونسیاهی یک نور، حس کردم دارند آب به صورتم می پاشن و سکوت ...نجواهای عاشقانه و دردناکی من را صدا میزدند...
ای دنیا. ای دنیا به من بنگر چه میبینی؟ صدایی جز صدای سکوت به گوشم نمیرسد.
آرامشی غریب همهجا را فراگرفته آنچنانکه گویی از ابتدا اینجا اتفاقی رخ نداده بود اما
این سکوت آغاز اتفاقی عظیم برای من است. برای رهاییم! مقدمات سفرم را فراهم میکند.
بدجور خوردم زمین، چون با پیشانی به زمین خوردم بچهها میگفتند: بابا تمام بدنت میلرزید.
این مقدمه سفرم بود. شتابهای صادقانه برای هر چهبهتر انجام شدن یک سفر، تمام اشتیاقهایم برای آن بود که ترانهام از دلتنگیهایش فاصله بگیرد. سفرم را در کنگره ۶۰ شروع کردم.
روز اول، اینان کیستند؟ شکوه شادی در چشمهایشان موج میزند. ردیفهای جلوتر، سفیدپوشانی از جنس عشق...
دبیر، نگهبان، استاد. گویی تمام نورهای عالم در این مکان جمع شده است.(پایان پرده اول)
نویسنده: کمک راهنما مهدی حیدری
منبع:نمایندگی شادآباد
- تعداد بازدید از این مطلب :
2862