English Version
English

عشق زمینی؛دلنوشته ای از کمک راهنما همسفر

عشق زمینی؛دلنوشته ای از کمک راهنما همسفر

روزپنج شنبه بود که رفتم کنگره تا در مراسم تولد حضور داشته باشم ، خانم صبا از من خواست که یک دلنوشته بنویسم ، از همان لحظه فکرم مشغول شد ، خیلی به گذشته فکر کردم و به ذهنم فشار آوردم اما چیزی از اون روزهای سخت و مسائل اعتیاد یادم نیامد . به خانه که آمدم و شب موقع خواب هم باز فکرم به پرواز درآمد و واقعاٌ چیزی یادم نیامد ، خیلی برایم عجیب بود که چطور گذر زمان باعث شده که من همه چیز را فراموش کنم و بعد یاد حرف راهنمای عزیزم ، خانم نسرین ، افتادم که می گفت : اگر اذیت های طرف مقابلتون را بخشیده باشید اصلاٌ دیگه یادتون نمیاد و من مطمئن شدم  که مسافرم را از صمیم قلبم بخشیدم . به همین بهانه سری به دفتر خاطراتم که اون روزها تنها مونس و همدمم بود زدم و با خواندن آن تمام خاطرات گذشته مثل فیلمی در ذهنم مرور شد و دوست دارم یکی از اون خاطره ها را براتون بنویسم و عین مطلب را می گذارم بدون هیچ کم و کاستی .

به نام ...
به نام آنکه در تمام لحظات تلخ وشیرین زندگی ام به یادش هستم و در تمام تنهایی هایم و آنجایی که غرق غرق در تنهایی هستم فقط او را می بینم و او را حس می کنم و می دانم که فقط اوست که از حال بد من خبر دارد . به امید این که حتی یک لحظه هم از یادش غافل نشوم .
اما حالا دلم می خواهد از همان عشق اما از نوع زمینی اش بگم . از کسی که همیشه دلم را شکونده ، همیشه منو نادیده گرفته و حرفهامو نشنیده و حالا بعد از بیست و دو ماه زندگی مشترک منم مثل خودش شدم و دیگه حرف نمی زنم و فقط با نگاهم التماسش می کنم که من هم هستم و منو ببین . دوست دارم یک روز خودش رو بزاره جای من و ببینم می تونه این وضعیت را تحمل کنه ، من دیگه خسته شدم و کم آوردم . حداقل امروز که جمعه هست و روز تعطیله دوست داشتم کنارم باشه و دست از کارهای مسخره اش بر می داشت . دلم لک زده برای اینکه فقط ده دقیقه با هم قدم بزنیم و از حرفهای دلمون بگیم . اما حیف که سلمان عزیزم توی این شرایط نه تنها منو فراموش کرده بلکه خودش رو هم فراموش کرده !
(دستم لرزید و همراهیم نکرد و اشک امانم نداد هرچند که حرف برای گفتن زیاد است . جمعه 84/11/7 ساعت 9 شب )

اما الان بعد از 10 سال که این مطلب را می خوانم و گذشته را مرور می کنم خیلی برایم شیرین و دلنشین بود و این باور را دارم به ازای چیزهای باارزشی که الان دارم خیلی بهای زیادی پرداخت نکردم . واقعا یک ثانیه حال خوش اکنون به رنج و سختی و تنهایی آن سالها می ارزد .
الان کنگره باارزش ترین چیزی است که دارم ، کنگره برای من کعبه است ، کعبه دلهای شکسته ، حضور در کنگره مرا به خداوند نزدیکتر ساخته است و همیشه سر لژیون از خداوند می خواهم که همان کلامی بر زبانم جاری شود که گره گشای همسفرها (رهجویانم) باشد . 
وقتی بعد از مدتی که رهجو به کنگره می آید و اشکهایش تبدیل به لبخند می شود و من بعد از روزها انتظار برای اولین بار لبخند را بر چهره اش می بینم سجده شکر به جا می آورم و حاضر نیستم این لحظات قشنگ را با هیچ چیزی عوض کنم و خدا رو شکر می کنم که توفیق خدمت در لباس کمک راهنمایی را به من داد و با رهایی هر رهجو احساس می کنم که خودم دوباره متولد شده ام . من خیلی چیزها از کنگره یاد گرفته ام که در هیچ جای دنیا و در هیچ کتابی یافت نمی شود .
یاد گرفتم که عاشق باشم و بی دلیل عشق بورزم ، بدون هیچ توقعی 
یاد گرفتم اگر شاد باشم ولبخند بزنم هنر نیست بلکه حتی اگر غم روی دلم نشسته باز هم بخندم 
یاد گرفتم که این شرایط و موقعیت های زندگی نیست که حال منو خوب می کنه بلکه من در هر شرایطی و با هر موقعیتی حالم باید خوب باشه .
و برای همه همسفرهای خوب این حال خوش را آرزو می کنم .
و آخرین کلام اینکه :
کاری ندارم کجایی و چه می کنی 
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود .

نگارنده :همسفر صبا

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .