با آمدنم به کنگره آموختم برای زندگی کردن باید راهی یافت، نهفقط زندگی را گذراندن. باید راهی یافت برای صبحها با امید چشم گشودن. برای شبها با آرامش خیال خوابیدن. فهمیدم اینطور که نمیشود. نمیشود که زندگی را فقط گذراند و نمیشود که تمام شدن فصلی و رسیدن فصلی جدید را فقط خنکهای ناگهانی هوا یادم بیاورد. باوجود تکرار حال بدم و آمدن مشکلاتی بر سر راه زندگی، نمیشود تا نوک دماغم یخ نکرده، حواسم به رسیدن پاییز نباشد.
چون ، وقتی حواسم به موجهای منفی باشد و با آموزشهایی که میگیرم بخواهم اینطور پس بروم. یک آن چشمباز میکنم خودم را میان خزان زرد زندگی پیدا میکنم.
یادم نمیآید چه طور مسیر بهاری و سبز زندگیام را گذراندهام. وظیفه من در زندگی با تمام و کمالش زندگی کردن است. به اتمام سکانسهای تلخ و شیرین، چون این را آموختهام با حرکت راه نمایان میشود. این را از راهنمای خودم یاد گرفتم که نمیشود همیشه خسته باشم و سر سکانسهای تلخ بهانه بیاورم و گوشهای به قهر کردن کز کنم.
ما حقداریم که خستگی خود را درکنیم ، اما حق نداریم که مسیر را ادامه ندهیم.
ما همسفران در کنار مسافر خود باید شکستها و نگرانیهایمان را رها کنیم و خاطراتمان را دور بریزیم، قاب هم نکنیم و به دیوار دلمان آویزان کنیم .
من با آموزشهایی که گرفتم یاد گرفتم در جاده زندگی، نگاهم به عقب باشد. زمین میخورم، زخم برمیدارم، درهم میشکنم و...
اما نباید از بیمهری کسی ناراحت بشوم، و نه به محبت کسی بیشازحد دلگرم بشوم .
من از آموزشهای کنگره آموختم که به خاطر آنچه از من گرفتهشده دلسرد نباشم و چه میدانم؟ شاید روزی، ساعتی، آرزوی نداشتنش را میکردم، تنها به خدا اعتماد کن و خود را به او بسپار.
هیچکس آنقدر قوی نیست که ساعتها برعکس نفس بکشد و باید لبخند بزنم چون این همانجایی است که باید باشم.
هیچکس تو نخواهد شد، آرامش سهم توست.
در بعضی طوفانهای زندگی، کمکم یاد گرفتم که نباید توقعی داشته باشم مگر از خودم. شکست اصلاً تلخ نیست، این امر موضوعی است به نام آگاه شدن، ممکن است در حین آگاه شدنم درد بکشم. نوری به نام کنگره ۶۰، برای ما همیشه روشن و جاویدان است .
همسفر راحله
- تعداد بازدید از این مطلب :
677